آوردهاند كه در مرغزارى كه نسيم آن بوى بهشت را معطر كرده بود و عكس
آن روى فلك را منور گردانيده از هر شاخى هزار ستاره، تابان و در هر ستارهاى هزار
سپهر، حيران.
و وحوش بسيار به سبب چرا خور و آب در خصب نعمت بودند. ليكن به مجاورت
شير آن همه نعمت و آسايش منغّص بود. روزى فراهم آمدند و به نزديك شير رفتند و
گفتند تو هر روز پس از رنج بسيار و مشقّت فراوان، از ما يكى شكار مىتوانى شكست و
ما پيوسته در مقاسات بلا و تو در تكاپوى طلب. اكنون چيزى انديشيدهايم كه تو را از
آن فراغت و ما را امن و راحت باشد. اگر تعرّض خويش از ما زايل كنى هر روز موظّفْ
يكى شكار به وقت چاشت به مطبخ ملك فرستيم. شير بر آن رضا داد و مدتى بر اين بگذشت.
يك روز قرعه به خرگوش آمد. ياران را گفت اگر در فرستادن من مسامحتى كنيد شما را از
جور اين جبّار خونخوار و جان ستان ستمكار برهانم. گفتند مضايقتى نيست. او ساعتى
توقّف كرد تا وقت چاشت شير بگذشت به آهستگى سوى او رفت شير را تنگدل ديد و آتش
گرسنگى او را بر باد تند نشانده و فروغ خشم در حركات و سكنات او پيدا آمده چنان كه
آب دهان او خشك شده بود و به قصد مىكوشيد و نقض عهد را در خاك مىجست. چون خرگوش
را ديد آواز داد كه از كجا مىآيى و حال وحوش چيست؟ گفت در صحبت من خرگوشى فرستاده
بودند. در راه شيرى بستد هر چه گفتم غذاى ملك است التفات ننمود. و جفاها راند و
گفت اين شكارگاه من است و صيد آن به من اولى تر، كه قوّت و شوكت من زيادت است. من
بشتافتم تا ملك را خبر كنم. شير برخاست و گفت او را به من نماى خرگوش پيش ايستاد و
شير را به سر چاهى برد كه صفاى آب آن چون آينه بى شك تعّين صورتها نمودى و اوصاف
چهره هر يك بر شمردى.