طبقات ابن سعد، طبع ليدن، جزء اول از قسم اول، ص 70 و اين حكايت به
تفصيل تمامتر كه مطابق است با روايت مولانا در تفسير ابو الفتوح ج 5، ص 546- 547
نقل شده است بدين گونه:
رسول- صلى اللّه عليه و آله و سلّم- چون مادر او را رها كرد و او شير
خواره بود عبد المطلب، حليمه را بخواند و او را بدو سپرد. و او محمد 6 بر گرفت.
و با قبيله خود برد بنى سعد و آنجا شير مىداد او را. چون مدت رضاع تمام شد برگرفت
او را و به نزديك عبد المطلب آورد. حليمه گفت چون به در مكه رسيدم هاتفى آواز داد
هَنيئاً لَكَ يَا بَطحَاءُ مكه نوش باد تو را اى بطحاء مكه، كه امروز نور و بهاء و
جمال و زَين عالم به تو آمد. گفت آن گه رسول 6 را بنهادم تا قضاى حاجتى كنم. چون
باز نگريدم رسول را نديدم. از جوانب بتاختم هيچ جاى نيافتم او را. فرياد كردم و
جامه چاك كردم و مىگشتم واله شده. و هر كه را ديدم مىپرسيدم كودكى را ديديد بدين
صفت و بر اين شكل. كسى خبر نداد مرا. چون آيس شدم با خود گفتم من با عبد المطلب چه
عذر آورم؟ گويم پسرى را چون محمد 6 كه در عالم نظير نداشت به من دادى آنگه گفتم
اگر باز نيابم او را خويشتن را از اين كوه بيندازم و از اين غم برهم. گفت پيرى آمد
و مرا گفت تو را چه رسيد و اين براى چه مىكنى؟ قصه با او گفتم. گفت بيا تا نزديك
صنم بزرگتر رويم كه هبل است و از او در خواهيم تا هدايت كند ما را بر او. گفت
برخاستم و با او به نزديك هبل رفتيم. آن پير گرد هبل در گرديد و گفت: اى دستگير ما
را در نوائب و شدايد، تو را بر قريش منّتهاى بسيار است. و اين زن سعديه بر تو
مىنالد از آن كه كودكى داشت بر در مكه گم شده ما را بر او راه نماى. و او را محمد
نام است. و بر ما منت نه به ردّ او با ما.
حليمه گفت چون نام محمد برد، هبل بر روى در آمد و اصنام جمله
بيفتادند. و هاتفى آواز داد و گفت اى پير بىخرد، دور باش. اين چه حديثى است كه
مىگويى؟ نمىدانى كه
[1] -( حليمه) مجدداً محمد6 را به مدت يك سال يا در
همين حدود نزد خود برد و مواظبش بود كه جاى دورى نرود. وى مىديد كه ابر بر سر او(
محمد) سايه مىافكند. هر وقت مىايستاد ابر هم مىايستاد و هر وقت حركت مىكرد ابر
هم حركت مىكرد. اين ماجرا حليمه را بيتاب و نگران كرده بود. پنج ساله كه شد حليمه
او را براى ديدار مادرش( به مكه) آورد. امّا قبل از رسيدن، او را گم كرد.
هر چه جست و جو كرد از وى خبرى
نشد. نزد عبد المطلّب آمد و ماجرا را گفت.
عبد المطلّب هم به جست و جو
پرداخت. ولى نتيجهاى نگرفت. سرانجام به كعبه متوسل شد و شب را آنجا ماند. و
مىگفت: خدايا، محمد را كه راكب من است( و من مركوب اويم) به من باز گردان و اين
نعمت را به من ارزانى دار. خدايا، تو او را بازوى من قرار دادى( او را از من مگير).
و روزگار بىاو مباد. خدايا، نام« محمد» را تو خود بر او نهادى.