و ابتداى حال او (ابراهيم ادهم) آن بود كه او پادشاه بلخ بود. و
عالمى زير فرمان داشت. و چهل شمشير زرين و چهل گرز زرين در پيش و پس او مىبردند.
يك شب بر تخت خفته بود. نيم شب سقف خانه بجنبيد چنانكه كسى بر بام مىرود. آواز
داد كه كيست؟ گفت آشناست اشترى گم كردهام بر اين بام طلب مىكنم. گفت اى جاهل
اشتر بر بام مىجويى؟ گفت اى غافل تو خداى را در جامه اطلس، خفته بر تخت زرين
مىطلبى! تذكرة الاولياء، عطار، ج 1، ص 86 [ص 134 قصص مثنوى]
[قصّه ناى و بذله گويىاش]
586-
«آن
يكى نايى كه خوش نى مىزده است
ناگهان از مقعدش بادى بجست
مأخذ آن حكايت ذيل است:
ناى مىزد از او بادى رها شد ناى بر ... نهاد كه اگر تو بهتر مىزنى
تو بزن مقالات شمس، نسخه موزه قونيه، ص 16 و نظير آن حكايتى است كه در لطائف عبيد
آمده است:
شخصى خواست كه پف در آتش كند بادى از ... بجست. پشت در آتش دان كرد
... را گفت اگر تو را تعجيل است بفرماى.
[ص 134 قصص مثنوى]
[كرد احمد 6 قوم جاهل را دعا]
587-
«اى
دو صد بلقيس حلمت را زبون
كه اهد قَومى انّهم لَا يَعلَمون
اشاره است به حديثى كه در ذيل شماره (322) نقل كرديم.