responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 276

باللَّيل الَى شَاطئ البَحر فَاغرزُ الحَربَةَ عَلَى السَّاحل وَ اسنَدُ التُّرسَ الَيهَا محرَاباً وَ أَتَقَلَّدُ سَيفى وَ اصَلِّى الغَداةَ فَاذَا صَلَّيتُ الصُّبحَ غَدَوتُ الَى الغَابَة فَكُنتُ فيهَا نَهَارى اجمَعُ فَبَدَوتُ فى بَعض الايَّام فَعَثَرتُ بشَجَرَةٍ فَاستَحسَنتُ ثَمَرَهَا وَ نَسيتُ عَقدى مَعَ اللَّه وَ قَسَمى به ان لَامُّدَ يَدى الَى شَي‌ءٍ ممَّا تُنبتُ الارضُ فَمَدَدتُ يَدى فَاخَذتُ بَعضَ الثَّمَرَةَ فَبَينَا انَا امضَغُهَا ذَكَرتُ العَقدَ فَرَمَيتُ بهَا من فىَّ وَ جَلَستُ وَ يَدى عَلَى رَأسى فَدَارَ بى فُرسَانٌ وَ قَالُوا لى قُم فَاخرَجُونى الَى السَّاحل فَاذَا اميرٌ وَ حَولَهُ خَيلٌ وَ رَجَّالَةٌ وَ بَينَ يَدَيه جَمَاعَةُ سُودَانٍ كَانُوا يَقطَعُون الطَّريقَ وَ قَد اخَذَهُم وَ افتُرقَت الخَيلُ فى طَلَب مَن هَرَبَ منهُم فَوَجَدُونى اسوَدُ مَعى سَيفٌ وَ تُرسٌ وَ حَربَةٌ فَلَمَّا قَدمْتُ الَى الامير قَالَ ايشٍ انتَ قُلتُ عَبدٌ من عَبيد اللَّه فَقَالَ للسُّودَان تَعرفُونَهُ قَالُوا لَا قَالَ بَلَى هُوَ رَئيسُكُم وَ انَّمَا تُفدُونَهُ بانفُسكُم لأَقطَعَنَّ ايديَكُم وَ ارجُلَكُم فَقَدَّمُوهُم وَ لَم يَزَل يُقَدِّمُ رَجُلًا وَ يَقطَعُ يَدَهُ وَ رجلَهُ حَتَّى انتَهَى الَىَّ فَقَال تَقَدَّم مُدَّ يَدَكَ فَمَدَدتُهَا فَقُطعَت ثُمَّ قَالَ مُدَّ رجلَكَ فَمَدَدتُهَا وَ رَفَعتُ رَأسي الَى السَّمَاء وَ قُلتُ الَهى وَ سَيِّدى يَدى جَنَت وَ رجلى ايشٍ عَملَت فَاذَا بفَارسٍ قَد وَقَفَ عَلَى الحَلقَة وَ رَمَى بنَفسه الَى الارض وَ صَاحَ ايشٍ تَعمَلُونَ تُريدُونَ ان تَنطَبقَ الخَضرَاءَ عَلَى الغَبرَاء هَذَا رَجُلٌ صالحٌ يُعرَفُ بابى الخَير فَرَمَى الاميرُ نَفسَهُ وَ اخَذَ يَدى المُقُطوعَة منَ الارض فَقَبَّلَهَا وَ تَعَلَّقَ بى يُقَبِّلُ صَدرى وَ يَبكى وَ يَقُولُ سَأَلتُكَ باللَّه ان تَجعَلَنى فى حَلِّ فَقُلتُ قَد جَعَلتُكَ فى حلٍّ من اوَّل مَا قَطَعتَهَا هذه يَدٌ قَد جَنَت فَقُطعَت‌[1]. تلبيس ابليس، ص 314- 312 شيخ عطّار اين حكايت را در ذيل حال ابو الخير اقطع بدين طريق روايت كرده است:

و گفت در كوه لكام بودم. سلطان مى‌آمد هر كه را مى‌ديد دينارى بر دست مى‌نهاد.

يكى به من داد. پشت دست آنجا داشتم و در كنار رفيقى انداختم. اتفاق افتاد كه بى‌وضو كرّاسه برگرفتم. يك روز بدان بازار مى‌رفتم با اصحاب به هم چون شوريده‌اى. جماعتى دزدى كرده بودند در ميان بازار. ايشان بگريختند و همه خلق به هم برآمدند در صوفيان آويختند. شيخ گفت مهتر ايشان منم ايشان را خلاص دهيد كه رهزن منم. با مريدان گفت هيچ مگوييد آخر او را ببردند و دستش ببريدند. گفتند تو چه كسى؟ گفت من فلانم. امير گفت زهى آتشى كه در جان ما زدى. گفت باك نيست كه دستم خيانت كرده است مستحق قطع است. گفت چيزى به دستم رسيده است كه دستم از آن پاكيزه‌تر بود. و آن سيم لشكرى بود. و دست به چيزى رسيده است كه آن از دست من پاكيزه‌تر بود. و آن مصحف است كه بى‌وضو برگرفتم. چون به خانه باز آمد عيالش فرياد بر گرفت. شيخ گفت چه جاى تعزيت است جاى تهنيت است. اگر چنان بودى كه دست ما نبريدندى دل ما


[1] - از بكر بن محمد نقل شده كه گفت روزى در محضر ابو الخير( اقطع) نيشابورى بودم. او داستان زندگى خود را مشروحاً تعريف كرد. وقتى سبب قطع شدن دستش را پرسيدم، گفت دستى بود كه خطا كرد و( به حق) قطع شد.

همين كه عده ديگرى سر رسيدند موضوع( قطع شدن دست) باز مطرح گرديد و ابو الخير به تفصيل آن را چنين بيان كرد:

در ادامه سفرم به اسكندريه رسيده بودم. در آنجا دوازده سال مقيم شدم.

به همين منظور كلبه‌اى ساختم و شبها را در آنجا به سر مى‌بردم.( روزها روزه بودم) و با ته مانده غذايى كه مرزداران دور مى‌ريختند افطار مى‌كردم. گاهى براى خوردن ته مانده سفره‌ها با سگها درگير مى‌شدم. زمستانها بَردى( نوعى خرما) مى‌خوردم. ناگهان از درونم اين ندا برخاست كه اى ابو الخير گمان مى‌كنى تو مانند ساير مردم صاحب رزق و روزى نيستى؟ و در حالى كه بين مردم نشسته‌اى به داشتن توكل اشاره مى‌كنى؟ گفتم خدايا و سروَرم، به عزتت قسم كه دستم را به سوى آنچه از زمين مى‌رويد دراز نكنم تا زمانى كه خودت روزيم را به نحوى كه خود نمى‌دانم به من برسانى. سپس دوازده روز پياپى به نماز واجب و نافله‌ها پرداختم. بعد از آن چون خواندن نافله‌ها برايم مشكل شده بود به نماز واجب و سنّت اكتفا كردم. دوازده روز كه گذشت ضعيف‌تر شدم و فقط نماز واجب را مى‌خواندم. پس از دوازده روز، ضعفم بيشتر شد و نماز واجب را نشسته به جا مى‌آوردم. و وقتى توان نشستن را هم از دست دادم دريافتم كه حالم پريشان است و نمى‌توانم نماز بخوانم، تنها از درون با خداى خويش مناجات مى‌كردم و مى‌گفتم اى خداى من و سروَرم، نماز را بر من واجب كردى و انتظار انجامش را از من دارى، پس رزقم را هم كه تضمين كرده‌اى برسان. و به آنچه با تو پيمان بسته‌ام مؤاخذه‌ام نكن. خدايا، به عزتت قسم تلاش خواهم كرد پيمانى را كه با تو بسته‌ام نشكنم. ناگهان ديدم دو قرص نان با نان‌خورش جلوم حاضر شد و از آن پس هر شب اين گونه غذايم حاضر مى‌شد. سفرم را ادامه دادم تا به مرز( روم) رسيدم و به فرما( نام محلى است.) وارد شدم. در مسجد جامع گوينده‌اى داستان حضرت زكريا و ارّه شدنش را بيان مى‌كرد و مى‌گفت وقتى به آن حضرت( كه به درون تنه درختى پناه برده بود و دشمنان در صدد قطع درخت بودند) وحى شد اگر در خلال ارّه شدن ناله‌ات را بلند كنى مقام نبوت از تو گرفته مى‌شود. آن حضرت نيز مقاومت كرد و سرانجام دو نيمه شد. با خود گفتم حضرت زكريا واقعاً صبّار و مقاوم بوده است. خدايا، اگر مرا هم به بلايى گرفتار سازى البتّه مقاومت خواهم كرد. در ادامه سفرم به انطاكيه رسيدم. بعضى از دوستان وقتى ديدند قصد رفتن به مرز دارم مرا به شمشير و سپر و حربه‌اى مسلح كردند. در انطاكيه از اين كه پشت يك ديوار پنهان شوم تا دشمن مرا نبيند در پيشگاه خدا احساس شرمسارى مى‌كردم. به همين جهت روزها را در جنگلى به سر مى‌بردم و شبها كنار دريا مى‌آمدم، حربه را در زمين فرو مى‌كردم و سپر را به منزله محراب، تكيه‌گاه مى‌ساختم و شمشير را حمايل مى‌كردم. نماز صبح را كه مى‌خواندم مجدداً به جنگل مى‌رفتم و روزها را در آنجا مى‌گذراندم. يك روز چشمم به درختى خورد كه ميوه مطلوبى داشت. بى‌اختيار و بدون توجه به عهدى كه بسته بودم دستم را دراز كردم و ميوه‌اى از آن درخت چيدم. همين كه از آن چشيدم عهد و پيمان يادم آمد. فورا ميوه را از دهان بيرون انداختم و دستم را( به عنوان مرتكب جرم) بالاى سرم گرفتم. در اين لحظه اسب سوارانى سر رسيدند و محاصره‌ام كردند و گفتند برخيز. و مرا به ساحل بردند. در آنجا اميرى با تعدادى سواره و پياده مستقر بود. و در مقابل آنان جمعى سياه پوست به اتهام راهزنى باز داشت شده بودند. عده‌اى سواره را به اطراف فرستاده بودند تا همدستان ديگر دزدان را بيابند. دستگيرى و باز داشت من هم در همين رابطه بود. امير گفت تو كيستى؟ گفتم بنده‌اى از بندگان خدا. به سياهان گفت او را مى‌شناسيد؟ گفتند خير. گفت او فرمانده شماست و شما براى نجات جان وى حاضر شده‌ايد خود را به خطر اندازيد. هم اكنون دست و پايتان را قطع مى‌كنم. آن گاه دستور داد يكى يكى، حاضرشان كنند و يك دست و يك پاى هر كدام را مى‌بريد، تا نوبت به من رسيد. فرمانده گفت دستت را دراز كن. دراز كردم و آن را قطع كرد. سپس گفت پايت را هم دراز كن. دراز كردم در حالى كه سر به آسمان برداشتم و گفتم خدايا، دستم خطا كرد و سزايش قطع شدن بود اما پايم بى‌تقصير است. ناگهان سواره‌اى كه در جمع ايستاده بود خودش را به زمين افكند و فرياد زد چه

كار مى‌كنيد؟ مى‌خواهيد شخصى را كه سبز چهره است به جاى يك سياه پوست كيفر دهيد. اين مردى صالح است و نامش ابو الخير است. امير ناگهان مرا رها كرد و دست بريده را از زمين برداشت و بوسيد و به سينه‌ام چسبانيد و شروع به گريستن كرد. گفت تو را به خدا سوگند مى‌دهم حلالم كن. گفتم از اول حلالت كرده بودم. زيرا دست من خطايى كرده بود و سزايش قطع شدن بود كه تو در اين باره به حق عمل كردى!

اسم الکتاب : احاديث و قصص مثنوى المؤلف : فروزانفر، بديع الزمان    الجزء : 1  صفحة : 276
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست