و حكيم سنايى اين حكايت را منظوم فرموده است بدين شكل:
يافت
آيينه زنگيى در راه
و
اندرو روى خويش كرد نگاه
بينى
پخچ ديد و دو لب زشت
چشمى
از آتش و رخى زانگشت
چون
برو عيبش آينه ننهفت
بر
زمينش زد آن زمان و بگفت
كان
كه اين زشت را خداوندست
بهر
زشتيش را بيفكندست
گر
چو من پرنگار بودى اين
كى
در اين راه خوار بودى اين
بىكسى
او ز زشت خويى اوست
ذلّ
او از سياه رويى اوست
حديقه حكيم سنايى، طبع تهران به اهتمام مدرّس رضوى، ص 291- 290 و در
مقالات شمس مضمون اين قصه به صورت ذيل ملاحظه مىشود:
آينه. هيچ ميل نكند اگر صد سجودش كنى كه اين يك عيب در روى وى هست
ازو پنهان دار كه او دوست من است. او به زبان حال مىگويد كه البته ممكن نباشد
گفت. اكنون اى دوست درخواست مىكنى كه آينه را به دست من ده تا ببينم. بهانه
نمىتوانم كردن.
سخن تو را نمىتوانم شكستن. و در دل مىگويد كه البته بهانهاى كنم و
آينه را به او ندهم.
زيرا اگر بگويم بر روى تو عيب است، احتمال نكند. اگر بگويم بر روى
آينه است بتر. باز محبت نمىهلد كه بهانه كند. مىگويد اكنون آينه به دست تو بدهم
الّا اگر بر روى آينه عيبى بينى آن را از آينه مدان. در آينه عارضى دان آن را و
عكس خود دان. عيب بر
[1] - يك نفر عرب بيابان نشين كه چهرهاى زشت داشت،
آيينهاى پيدا كرد. همين كه خود را در آن ديد( به جاى اين كه به زشتى خود اعتراف
كند) آيينه را زشت دانست و آن را پرت كرد و گفت صاحبت حق داشته خود را از شر تو
راحت كند!
[2] - عربى بيابان نشين چشمش به آيينهاى كه در
زبالهدان بود افتاد. چهره خود را در آن ديد. اما به سبب زشتى تصوير( به جاى اين
كه خود را علت زشتى بداند، از آيينه) به خشم آمد و پرتش كرد و گفت اگر خيرى در تو
بود اين چنين تو را به زباله دانى نمىانداختند![ نيز مراجعه شود به رديفهاى 225 و
1025]