مأخذ آن روايتى است كه در رسالة النور از مؤلفات قرن پنجم بدين طريق
آمده است:
وَ بهَذَا الاسنَاد قَالَ سَمعتُ ابَا يَزيدَ يَقُولُ خَرَجتُ الَى
الحَجِّ فَاستَقبَلَنى رَجُلٌ فى بَعض المَتَاهَات فَقَالَ ابَا يَزيدَ الَى اينَ
فَقُلتُ الَى الحَجِّ فَقَالَ كُم مَعَكَ منَ الدَّرَاهمَ قُلتُ مَعى مأَتَا درهَم
فَقَالَ طُف حَولى سَبعَ مَرَّاتٍ وَ نَاولنى المأتَى درهَم فَإنَّ لى عيَالًا
فَطُفتُ حَولَهُ وَ نَاوَلتُهُ المأَتَى درهَم[1].
رسالة النور، چاپ مصر، صفحه 128 و اين حكايت را شيخ عطار در تذكرة الاولياء، ج 1،
ص 139 بدين صورت نقل مىكند:
نقل است كه گفت مردى در ره پيشم آمد گفت كجا مىروى؟ گفتم به حج. گفت
چه دارى؟ گفتم دويست درم. گفت بيا به من ده كه صاحب عيالم و هفت بار گرد من درگرد
كه حج تو اين است. گفت چنان كردم و باز گشتم.
و در مقالات شمس اين حكايت به تفصيل بيشتر و از حيث مضامين با گفته
مولانا مناسبتر آمده است بدين گونه:
ابو يزيد- رحمة اللَّه عليه- با حج مىرفت و او را عادت بود كه در هر
شهرى كه در آمدى اول زيارت مشايخ كردى آن گاه كارى ديگر. تا رسيد به بصره به خدمت
درويشى رفت. گفت يا ابا يزيد كجا مىروى؟ گفت به مكه زيارت خانه خدا. گفت با تو
زاده راه چيست؟ گفت دويست درم. گفت برخيز و هفت بار گرد من طواف كن و آن سيم را به
من ده. برجست و سيم بگشاد از ميان، بوسه داد و پيش او نهاد. گفت يا ابا يزيد آن
خانه خداست و اين دل من خانه خدا. اما بدان خدايى كه خداوند آن خانه است و خداوند
اين
[1] - باز از قول با يزيد( بسطامى) نقل كردهاند كه گفت
به قصد حج خارج شدم. به مردى برخورد كردم كه از من پرسيد كجا مىروى؟ گفتم حج.
پرسيد چند درهم همراه دارى؟ گفتم دويست درهم. گفت هفت بار مرا طواف كن و دويست
درهم را به من ده كه عيالوارم و نيازمند. من هم او را طواف كردم و سكهها را به او
دادم.