و حكيم سنايى مضمون اين حكايت را در ابيات ذيل گنجانيده است:
حرص
و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاند
بنگر
اندر ما و ايشان گرْت نايد باورى
پس
تو گويى اين گُرُه را چاكرى كن چون كنند
بندگان
بندگان را پادشاهان چاكرى
و حكيم نظامى در بيان احوال سقراط با اسكندر مضمون اين حكايت را بدين
گونه آورده است:
دگر
باره پرسيد از او شهريار
كه
تو كيستى من كيم در شمار
چنين
داد پاسخ سخن گوى پير
كه
فرمان دهم من تو فرمان پذير
برآشفت
شه زان حديث درست
نهانى
سخن را ازو باز جست
خردمند
پاسخ چنين داد باز
كه
بر شه گشايم دَر بسته باز
مرا
بندهاى هست نامش هوى
دل
من بدان بنده فرمانروا
تو
آنى كه آن بنده را بندهاى
پرستار
ما را پرستندهاى
شه
از رأى داناى باريك بين
ز
خجلت سر افكنده شد بر زمين
اسكندر نامه نظامى، طبع تهران 1316، ص 595 شيخ عطّار اين حكايت را به
صورت ذيل منظوم ساخته است:
ژندهاى
پوشيده مىشد پير راه
ناگهان
او را بديد آن پادشاه
گفت
من به يا تو هان اى ژنده پوش
گفت
پير اى بىخبر تن زن خموش
گر
چه ما را خود ستودن راه نيست
آن
كه او خود را ستود آگاه نيست
ليك
چون شد واجبم چون من يكى
به
ز چون تو صد هزاران بىشكى
زان
كه جانت ذوق آن نشناخته است
نفس
تو از تو خرى بر ساخته است
و
آنگهى بر تو نشستهاى امير
تو
شده در زير بار او اسير
بر
سرت افسار كرده روز و شب
تو
به افسار اوفتاده در طلب
هر
چه فرمايد تو را اى هيچ كس
كام
و ناكام آن توانى كرد و بس
ليك
چون من سرّ دين بشناختم
نفس
را همچون خر خود ساختم
چون
خرم شد نفس، بنشستم بر او
نفس
سگ بر توست و من هستم بر او
[1] - پادشاهى عابدى را احضار كرد و گفت تو كه از
بندگان ما هستى چرا به خدمت حاضر نمىشوى؟ گفت اگر خوب بنگرى در مىيابى( قضيه بر
عكس است) تو بنده بنده منى. براى اين كه من با تبعيت نكردن از هوس آن را بنده خود
كردهام و تو با تبعيت كردن از آن، بنده او شدهاى.