مراغه بكنم. اگر از صامت نصيب نمىشود از
ناطق چيزى به چنگ آرم. مصلحت آن بود كه در طويله چهار پايان روم و ستورى نيكو
بگيرم. تا رنج من ضايع و سعى من باطل نگردد و به فال فرخنده باز گردم. پس در ميان
ستوران رفت و آن شب به اتفاق، شيرى به عزم شكار بيرون آمده بود و در پايگاه چهار
پايان از هول و فزع پاسبان مىترسيد. و منتظر و مترصد مىبود تا مگر مشغله پاسبان
بنشيند و مشغله كاروانيان فرو ميرد، ستورى بشكند و جراحت مجاعت را شفا و مرهم
سازد. كه: الْجوُعُ يُرْضِى الْاسُودَ بِالْجِيفِ[1].
صعلوك به احتياط تمام گام بر مىداشت و دست بر پشت ستوران مىنهاد تا
كدام فربهتر يابد، بر نشيند و از ميان بيرون آرد. در اثناى آن جست و جوى، دست بر
پشت شير نهاد، به دست او از ديگر ستوران بهتر نمود و فربهتر آمد. بر فور پاى در
پشت شير آورد و بر وى سوار شد و به تعجيل از ميان ستوران بيرون راند. و شير از بيم
شمشير صعلوك روان گشت. و صعلوك آن را در جر و جوى بشتاب مىراند و شير در نشيب و
فراز از خوف جان، سهل العنان و سلس القياد او را منقاد مىنمود.
صرصر عواصف سپيده، بوزيد و شكوفههاى گلزار شام فرو ريخت، گفتى يد
بيضاى كليم، از جيب افق بر آمد و عصاى او حبايل سحره فرعون، بيو باريد، مرد نگاه
كرد خود را بر پشت شرزه شيرى ديد، نشسته با خود گفت اگر درين صحرا پياده گردم شير
قصد من كند و مرا با او امكان مقاومت نباشد همچنان مىراند تا به درختى رسيد چنگ
در شاخ درخت زد و بر دويد. و شير از رنج او خلاص يافت.