و اين حكايت را تا جمله «مَا اعْرفُ احَداً يُسَمَّى انَا» و بدون
ذكر عيسى بن حاضر در ربيع الابرار، باب الاسماء و الكنى، هم مىتوان ديد.
عبد اللَّه انصارى نيز، اين حكايت را بدين شكل نقل كرده است:
عاشقى از كمال شوق بر در سراى معشوق آمد، حلقه بر سندان زد. بر ضميرش
گذر كرد كه اگر معشوق گويد كيستى چه گويم؟ اگر گويم منم گويد تو را تا تويى در
عالم ما بار نيست. و اگر گويم تويى گويد من در هودج كبريايى خود متمكّنم و از وجود
تو مستغنى.
باز شو و از در درگذار شو. مسكين تا روز بر قدم انتظار بىچارهوار
شرمسار بماند. (رساله عقل و عشق از عبد اللَّه انصارى).
و شيخ عطّار در بيان اين قصّه گويد:
عاشقى
را بود معشوقى چو ماه
مهر
كرده ترك، پيش او كلاه
مدّتى
در انتظارش بوده بود
جان
به لب بر خون دل آلوده بود
داد
آخر وعده وصليش باز
گفت
خواهد بودت امشب روز ناز
مرد
آمد تا در دل خواه خويش
اوفتادش
مشكلى در راه خويش
گفت
اگر اين حلقه را بر در زنم
گويدم
اين كيست من گويم منم
گويدم
پس چون تويى با خويش ساز
عشق
اگر بازى همه با خويش باز
ور
بدو گويم نيَم من، آن تويى
گويدم
پس تو بر كه مىروى
در
ميان اين دو مشكل چون كنم
خويش
را بىخويش حاصل چون كنم
آن
شبانگه بر دَر آن دل فروز
هم
در اين انديشه بود او تا به روز
اين
سخن مىگفت پيش صادقى
گفت
عاقل بود او نه عاشقى
زان
كه همچون عاقلان صد گونه حال
گشت
بر وى در جواب و در سؤال
زان
كه گر بوديش عشقى كارگر
در
شكستى زود و در رفتى به در
تا
برانديشى تو كار از بد دلى
حاصلت
گردد همه بىحاصلى
عاشقان
را نيست با انديشه كار
مصلحت
انديش باشد پيشه كار
مصيبت نامه عطار [ص 30 قصص مثنوى]
[1] - ابو على انصارى و عبد الكريم غفارى از قول عيسى
بن حاضر نقل كردهاند كه عمرو بن عبيده عادت داشت هميشه در خانه اقامت كند و در
خانهاش همواره بسته بود. اگر كسى در مىزد خودش آن را باز مىكرد. روزى من( عيسى
بن حاضر) در خانهاش را زدم. پرسيد كيست؟ گفتم: منم. گفت كسى را به نام منم
نمىشناسم! من هم چيزى نگفتم و همچنان پشت در ماندم. در اين اثنا مردى از خراسان
سر رسيد و در زد. عمرو پرسيد كيست؟ پاسخ داد غريبهاى هستم كه براى كسب دانش به
خانه شما روى آوردهام. عمرو در را باز كرد. من از فرصت استفاده كرده خواستم داخل
شوم ولى به شدّت در را به رويم بست. چند روز همچنان پشت در ماندم. با خود گفتم
بىشك خشمى كه من نسبت به عمرو پيدا كردهام بيجا و دور از انديشه سالم است. آن
گاه در خانه را زدم و وقتى پرسيد كيست؟ گفتم عيسى بن حاضر. اين بار وى در را به
رويم باز كرد.