آوردهاند كه شيرى كه گاو و ماهى از نهيب
پنجه او در زمين نفس بنيارستندى زد، و شير آسمان از صولت چنگال او در مرغزار فلك،
گام نيارستى نهاد، مرغ از هيبت او بالاى بيشه نيارستى پريد و پيل از دهشت او
پيرامون صحرا نيارستى گرديد،
در بيشهاى مقام داشت و در وادى اى متمكّن بود. و گرگى و روباهى از
جمله مرتّبان خدمت و خاصّگيان حضرت او بودند. روزى شير را تماشاى شكار آرزو كرد.
به نشاط صيد مايل شد. گرگ و روباه در صحبت او روانه شدند و در خدمت ركاب او
برفتند. شير گفت هر يك در طلب صيد به گوشهاى بيرون رويم و موضع اجتماع ما با آنچه
از شكار حاصل شده باشد به فلان بيشه بود. مثال را امتثال نمودند و فرمان را ارتسام
واجب دانستند. و هر يكى به طرفى روى نهادند [و] از جانبى برفتند. چون زمانى چند بر
آمد به هم جمع شدند به موضع معهود. شير، خر گورى شكسته بود و گرگ، آهويى صيد كرده
و روباه، خرگوشى گرفته. چون جمله جمع شدند شير گرگ را گفت بيا اين صيدها را قسمت
كن. گرگ گفت قسمت راست است و نصيب هر يك مفروز. خرگور ملك را و آهو مرا و خرگوش
روباه را. شير از اين قسمت در خشم شد پنجه بزد و سر گرگ از تن برگرفت و پيش نهاد.
و در ميان خشم و كينه روباه را گفت بيا قسمت كن. روباه گفت خرگور را ملك راتب چاشت
سازد و آهو راتب شام و خرگوش حالى را تنقّلى مىفرمايد.
شير گفت قسمتى بدين زيبايى از كه آموختى؟ گفت از آن سر كه در پيش تخت
ملك نهاده است! [ص 28 قصص مثنوى]
[1] - او( شير) از بيشهاى كه داراى درختان انبوه و به
هم پيچيده است دفاع مىكند.
چنين بيشهاى( از دست دشمنان) به
دور است و پناهگاه فرزندان اوست.