اسم الکتاب : قصه در قرآن المؤلف : معرفت، محمد هادى الجزء : 1 صفحة : 199
زيرا
خانهاى نبود كه در آن ميّتى نباشد. فرعون، موسى و هارون را در شب طلبيده گفت:
برخيزيد و از ميان قوم من بيرون شويد. هم شما و هم جميع بنى اسرائيل برويد و
خداوند را چنان كه گفتيد، عبادت كنيد. گلهها و رمههاى خود را نيز چنان كه گفتيد،
برداشته، برويد و مرا نيز بركت دهيد.
مصريان
نيز بر قوم الحاح ورزيدند تا ايشان را به زودى از زمين روانه كنند؛ زيرا گفتند: ما
همه مردهايم ....[1]
پس
از كوچ بنى اسرائيل، فرعون از اجازه ترك مصر به آنان، پشيمان شد؛ زيرا آنان را به
بيگارى و خدمت مىگرفت، پس تصميم گرفت آنان را تعقيب كند و به بردگى و خوارى
بازگرداند و نيز انتقام مصيبتهايى را بازستاند كه به سبب آنان ديدهبود. بنى
اسرائيل در منطقه خليج سوئز به ساحل درياى سرخ رسيده بودند.
لحظه
طلوع خورشيد بود كه فرعون بر آنان اشراف يافت. بنى اسرائيل ديگر يقين داشتند كه به
آخر خط رسيدهاند و نزديك است كه فرعون به آنان هجوم آورد.
موسى
به آنان دلدارى داد و با عصاى خويش به دريا زد، پس دو نيمه شد و ميان آن دو، خشكى
پديد آمد. آنگاه بنىاسرائيل را فرمان داد تا عبور كنند و آنان از ساحل شرقى به
ساحل غربى گذشتند.
در
اين هنگام فرعون به جايى رسيد كه بنى اسرائيل از آن عبور كرده بودند.
چشمش
به راه هموار ميان دريا و بنى اسرائيل افتاد كه بدون گزندى ره مىسپردند.
به
طمع افتاد كه او نيز با سربازانش از آنجا عبور كند. در نتيجه آنها نيز به دنبال
بنى اسرائيل وارد مسير شدند. چون بنى اسرائيل تا نفر آخر از دريا گذشتند، آب دريا
به هم آمده، فرعون و سپاهش را- كه در ميانه راه بودند- غرق ساخت.