اى جرير، به جان خودت كه
بىگمان گفته عمرو و مولايش معاويه، آن دو مرد شوم تيره روز، و ذى كلع[1] و حوشب ذى
ظليم[2] (و
تهديدهايشان) بر من از پرهاى نرم و بىوزن شتر مرغ سبكتر و ناچيزتر است.
اگر همه بر سر من ريزند،
از ايشان پروايى ندارم، و نه از عقاب تيز چنگال خونين پنجه هراسيم باشد.
مرا از آنچه مىترسانندم
هرگز باكى نباشد، و چگونه ممكن است كه از رؤياى خفتگان واهمه و هراسى داشته باشم؟
غايت همّت و مراد آنان
كه گرد او آمدهاند دنياست، و همّت من (آخرت) و فراروى من است.
اگر سالم ماندم چنان
جنگى را بر ضد ايشان فرماندهى كنم كه از بيم آن مويهاى هر نوجوانى سپيد شود، و اگر
بميرم، گام در راهى نهادهام كه به پيروزى و كاميابى روز قيامت نايل آمدهام.
آنان به سوى من غرّيده و
به زبان تهديدم كردهاند، اما چه كسى از ترس سخنى (تهديد آميز) مرده است؟