«اما بعد، (بايد بدانى
نه تنها من، بلكه حتى) كسى هم كه از پيامبر خدا صلى اللّه عليه فرمانى نظير آنچه
من به دست دارم[1] نداشت از
اين ماجرا كناره گرفت. همانا پيامبر خدا صلى اللّه عليه و سلم آنچه را گذشت، پيش
از وقوع به من خبر داده بود و چون آن ماجرا اتفاق افتاد من شمشير خود را شكستم و
در خانه خويش نشستم، و چون ديدم معروفى به نظرم نمىرسد كه بدان امر كنم و منكرى
را تشخيص نمىدهم كه از آن نهى كنم (با خود گفتم) اظهار نظر من در كار دين مورد شك
و ترديد است (چه خود در تميز حق از باطل در اين ماجرا حيرانم). اما تو، به جان
خودم كه جز دنيا نخواهى و جز از فرمان هوى پيروى نكنى، اينك به امدادگرى مرده
عثمان برخاستهاى در حالى كه زنده او را فرو گذاشتى[2]. خدا مرا از نعمتى محروم نداشته و به
شك و ترديدى (در كار تو) دچار نساخته است. گر چه تو، من و مهاجران و انصار ديگر را
كه در جانب مايند بر خلاف دلخواه خويش مىبينى ولى ما در پيمودن و تشخيص راه درست
خود از تو شايستهتريم.» سپس محمد بن مسلمه يكى از انصار را كه در خوددارى از
مداخله با او همفكر بود بخواند و گفت: اى مروان با شعر خود پاسخش گوى كه من ديرى
است شعر سرودن را ترك كردهام. مروان گفت: ابن عقبه[3] (هم) شعرى ندارد.
[1] از محمد بن مسلمه روايت مىكنند كه گفت:
پيامبر خدا صلى اللّه عليه و آله شمشيرى به من داد و فرمود: با اين شمشير مشركان
را چندان كه با شما پيكار كنند بكش، ولى چون ديدى امت من خود به جان يك ديگر
افتادهاند و همديگر را مىزنند آن را بشكن و در خانه بنشين تا دستى خطاكار يا
مرگى گامسپار دريابدت.( يعنى تا وقتى كه به قتل برسى يا مرگت به طور فطرى در رسد)
الاصابة، 7800
[2] در شنهج[ فقد خذلته حيا. و السلام] اين نامه
در شنهج به همين جا پايان يافته است.
[3]( يعنى من هم شعرى ندارم.- م.) از اينجا معلوم
مىشود نام و نام پدر آن مرد انصارى، مروان بن عقبه بوده است.