جامعه، حاكم بر جامعه رسول خدا بود، «ثُمَّ كَانَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ ثُمَّ الْحَسَنُ ثُمَّ
الْحُسَيْنُ ثُمَّ عَلِىُّ بْنُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ مُحَمَّدُ بْنُ عَلِىٍّ ع ثُمَّ
هَهْ فَيُنَادِى ثَلَاثَ مَرَّاتٍ لِمَنْ بَيْنَ يَدَيْه.»[1]
تا مىرسد به خودش. يعنى تمام بحث ائمه با مخالفينشان و بحث اصحاب ائمه در مبارزاتشان
همين مسئلهى حكومت و حاكميت و ولايت مطلقه و عامهى بر مسلمين و قدرت سياسى بود،
بر سر مقامات معنوى آنها يا ائمه دعوايى نداشتند.
خيلى از اوقات اتفاق مىافتاد كه كسانى در جامعه در جامعهى زمان
خلفا، اهل زهد بودند و اهل علم بودند و معروف به تفسير و به علم و به اين چيزها.
خلفا هم با آنها نه فقط معارضهاى نمىكردند، بلكه حتى مخلص آنها بودند؛ اظهار
ارادت نسبت به آنها مىكردند؛ پيش آنها مىرفتند؛ از آنها نصيحت مىخواستند. چرا؟
چون آنها در مقابل خلفا داعيهى سياسى نداشتند؛ امثال حسن بصرى و ابن شبرمه و يا عمر
بن عبيد، اين بزرگان از علمايى كه مورد توجه و قبول خلفا بودند، اينها كسانى بودند
كه ادعاى علم و ادعاى زهد و ادعاى معنويت و ادعاى تفسير و ادعاى علوم پيغمبر و
همهى اين ادعاها را داشتند، اما نسبت به آنها هيچ گونه از طرف خلفا تعرضى نبود.
چرا؟ چون داعيه قدرت سياسى وجود نداشت.
[2] من از مجموعهى روايات و زندگى ائمه (عليهم السّلام) اينطور
استنباط كردهام كه اين بزرگواران، از روز صلح امام مجتبى (عليه الصّلاه والسّلام)
تا اواخر، دايماً درصدد بودهاند كه اين نهضت را مجدداً به شكل حكومت علوى و
اسلامى در بياورند و سر پا كنند. در اين زمينه، رواياتى هم داريم ... ائمه
مىخواستند كه نهضت، مجدداً به حكومت و جريان اصيل اسلامى تبديل