امير در تاريخ است: در وقتى كه حضرت امير (سلام
الله عليه) حاكم وقت و حكومتش از حجاز تا مصر و تا ايران و جاهاى بسيارى ديگر بسط
داشت، قضات هم از طرف خودش تعيين مى شد، در يك قضيه اى كه ادعائى بود بين حضرت
امير و يك نفر يمنى كه آن هم از اتباع همان مملكت بود قاضى حضرت امير را خواست، در
صورتى كه قاضى دست نشانده خود او بود، و حضرت امير بر قاضى وارد شد و قاضى خواست
به او احترام بگذارد، امام فرمود كه در قضا به يك فرد احترام نكنيد، بايد من و او
على السوائ باشيم، و بعد هم كه قاضى برضد حضرت امير حكم كرد، با روى گشاده قبول
كرد.[1]
خودِخدمتگزاران به قرآن هم اين مطلب را نمىشود حاليشان كرد- بعضى از آنها را- كه
اسلام دين سياست است. اين را شايد عيب مىدانند براى اسلام! اسلام سلطنت دارد، نه
سلطنت اين طورى؛ حكومت دارد؛ اسلام امامت دارد، خلافت دارد؛ پيغمبر اسلام حكومت
تشكيل كرده بود، حضرت امير (سلام اللَّه عليه) حكومت داشت، استاندار داشت،
فرماندار داشت- همه اينها را داشت. اينها ارتش داشتند، قواعد ارتش داشتند؛ همه چيز
داشتند.[2] اين روند،
در ده سالى كه نبىاكرم (صلى الله عليه و آله) حيات داشتند و بعد از ايشان، در
دوران خلفاى چهارگانه و سپس تا زمان امام مجتبى (عليه الصلاهو السلام) و خلافت آن
بزرگوار- كه تقريبا شش ماه طول كشيد- ادامه پيدا كرد و اسلام به شكل حكومت، ظاهر
شد. همه چيز، شكل يك نظام اجتماعى را هم داشت؛ يعنى حكومت و ارتش و كار سياسى و
كار فرهنگى و كار قضايى و تنظيم روابط اقتصادى مردم را هم داشت و قابل بود كه
گسترش پيدا كند و اگر به همان شكل پيش مىرفت، تمام روى زمين را هم مىگرفت؛ يعنى
اسلام نشان داد كه اين قابليت را هم دارد.[3]