حالش خوب نيست. آقا گاهى به من مىگويند:
احمد مطمئن باش كه من از دنيا مىروم.[1]
على را پيش من نياوريد
زمانى كه امام عزم سفر از اين دنيا كردند، خواستند على نوهشان را به
ديدارشان نبريم. جوياى علت شديم. متوجه شديم كه ايشان از آنجا كه از تمام تعلقات
رها شده بودند و به على خيلى علاقه داشتند و تنها همين يك تعلق برايشان مانده بود،
از ما خواسته بودند كه على را پيششان نبريم.
اين ارتباط با خدا و بريدن از غير او، از همان زمان جوانى در ايشان
وجود داشت.
عصاره تمام خصلتهاى جوانى امام در زمان پيرى در وجودشان جمع شده
بود.[2]
به او وعده نده
پس از عمل جراحى و زمانى كه هنوز به هوش نيامده بودند، اللّهاكبر بر
زبانشان جارى بود. تمام وجودشان اللّه اكبر شده بود. باطنشان اللّه اكبر بود.
سخنان، حركات، رفتار و خلاصه همه چيزشان جز عمل به فرمان الهى نبود.
روزى در اواخر عمرشان، پرسيدند: على كجاست؟ به ايشان گفتم: على هم
سراغ شما را مىگيرد و مىگويد مىخواهم با آقا بازى كنم و دوست ندارم كه خوابيده
باشند. ولى من به او گفتهام كه صبر كن، ان شاء اللّه، تا چند روز ديگر مىآيند و
مثل هميشه با هم بازى مىكنيد.