هيچى بد نيستم منتها بايد يك وقت دكتر بگيرم.
ماريا: چى شده مگر؟
ژوزف: اين ران و لگنم دوباره دارند اذيتم مىكنند. قسمتى از پشتم نيز در حال زخم شدن است، بايد مدتى دست از كارهايم بكشم و خانه بمانم.
ماريا: تو؟ اينجا هم كه بمانى، يك دنيا كار سر خودت مىريزى! آنوقت يادت مىرود كه براى چى خانه ماندهاى!
ژوزف: راستى مادر! اين چند روزه يادم رفت بپرسم، مهمانهاى شما كى بودند كه مىخواستند مرا ببينند؟
ماريا: هيچى دو تا زن و شوهر خبرنگار فرانسوى.
ژوزف: خوب چه كارى داشتند؟
ماريا: هيچى راجع به گذشته و سالهاى انقلاب در ايران سئوالاتى داشتند.
ژوزف: خوب شما چه كردى؟
ماريا: مقدارى از حوادث سالهاى 57- 53 برايشان گفتم. ولى جالب اينكه شوهره خيلى دنبال پيدا كردن تو بود.
ژوزف: خوب چرا دنبال من؟
ماريا: اين براى خود من هم سئوال شد، براى كنجكاوى هم شده، قرار جديدى بگذاريم كه شما آنها را ببينى، شايد بفهميم قضيه چيست.
ژوزف: بد نيست! ولى اگر ما تماس بگيريم، شايد زياد خوب نباشد.
ماريا: مطمئنم خودشان پيگيرند! تماس خواهند گرفت. ولى يك نكته برايم عجيب بود كه خانمش خيلى ...!
ژوزف: خيلى چى؟
ماريا: هيچى هيچى!