اسم الکتاب : راز درخت سيب المؤلف : توكلى، يعقوب الجزء : 1 صفحة : 105
آندره دوربين را روشن مىكند و ماريا شروع
مىكند به تعريف كردن:
حوالى سال 53 بود، من هم حامله بودم و دو ماهى بيشتر به زايمان من
نمانده بود، ظهر بود، براى آوردن پسرم از مدرسه رفته بودم. دستش را گرفته بودم و
آرام آرام قدم مىزديم، در حوالى ميدان منيريه بوديم، ديدم فضا كاملًا غيرعادى
است. يك دختر چادرى را ديده بودم، كه در حال انتظار بود، اما در گوشه و كنار چند
مرد قوى هيكل او را مىپائيدند. دختر هى به ساعت نگاه مىكرد، بعد لحظهاى تصميم
گرفت از محل دور شود، اما از دور مردى را ديدم كه در حال خواندن ترانهاى با
بىخيالى به طرف دختر مىرود. وقتى به هم رسيدند دختر سلام كرد، مرد به او نزديك
شد.
دختر گفت: اين نامه را بگير ولى زود از اينجا دور شو، وضع غير
عادىست.
مرد با بىخيالى شروع كرد به چاقسلامتى و سريع نامه را گرفت و زير
لباسش پنهان كرد و خواست برگردد، صداى ايست به گوش رسيد، همه چيز در چند ثانيه
اتفاق افتاد، مرد دست دخترك را گرفت و گفت: بيا دخترم!
دخترك گفت: بابا! تو برو! ما لو رفتيم، من مهم نيستم.
پدر: نه، بيا! يا با هم يا هيچكدام؟
هر دو شروع كردند به دويدن و صداى ايست آمد، تا به خود بجبند، در
محاصره مأموران قرار گرفتند. در بين محاصره اين دو مبارز، من هم هيچ راه فرارى
نداشتم، فقط پسرم را گرفتم و در گوشهاى از زاويه ديوار خود را پنهان كردم.
مرد و دخترش درصدد فرار بر آمدند. اما قبل از هر حركت، صداى رگبار
گلولهها پيچيد. دو گلوله به ديوار كنار گوشم اصابت كرد، سخت وحشت كردم، اما آنچه
ديده بودم، وحشتناكتر بود. دخترك تير خورده بود. گلوله از پشت وارد شده بود و از
قسمت جلو، سينه و پستانهايش را پاره پاره كرده بود. مرد كه اين وضع را
اسم الکتاب : راز درخت سيب المؤلف : توكلى، يعقوب الجزء : 1 صفحة : 105