دنيا و نامرد ها
عابدى شد به خواب در فكرى
ديد و دنيا چون دختر بكرى
كرد از وى سوال كاى دختر
بكر چونى به اين همه شوهر
گفت دنيا كه با تو گويم راست
كه مرا هركه مرد بود نخواست
هركه نامرد بود خواست مرا
وين بكارت از آن بجاست مرا
از معادن
صائب
دزدى بوسه عجب دزدى خوش عاقبتى است
اگر باز ستانند دو چندان گردد
پيامد يك خطا
راضى نشد ابليس كند سجده به يكدم
يك عمر شدى جاكش ذريه آدم
شيطانكه راندهگشت بجز يكخطا نكرد
خود را به براى سجده آدم رضا نكرد
شيطان هزار مرتبه بهتر ز بى نماز
آن سجده را به آدم و اين بر خدا نكرد
...
ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند
پروانه چو پر سوخت بخنديد بر او شمع
گفتا كه تو را سوختن پرهنرى نيست
به پيش شمع اگر پروانه سوزد نيست دشوارش
چه باك از سوختن آنرا كه بر بالين بود يارش
محبت كامل
مكتوب جان فزاى تو آمد به سوى من
بوسيدم و بر اين دل بريان نهادمش
از ترس آنكه آتش شوقم بسوزدش
فى الحال بر دو ديده گريان نهادمش
از بيم آن كه اشك سرشكم بشويدش
از ديده برگرفتم و بر جان نهادمش