اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 76
آقايى بود به نام دكتر مولائى كه فرد متدينى به نظر مىرسيد و به سرعت مشغول تزريق و عمليات پزشكى بود. در يك لحظه با «ايست قلبى» مواجه شدم و قلبم از كار افتاد.
در اين لحظه ديدم صحنه بيمارستان عوض شد، چنان كه گويى در يك دنياى ديگرى وارد شدم. ديدم كه در مقابل من هزاران نفر نشستهاند و هر كسى حرفى مىزند. در عين حالى كه همگى به من نگاه مىكردند و من با تعجب به خود مىگفتم: من تا چند دقيقه قبل كجا بودم؟ الآن كجا هستم؟ اين آدمها كى هستند؟ چه مىگويند؟ با كه حرف مىزنند؟ اصلًا چرا مرا به اينجا آوردند؟
در همين اثنا متوجه شدم شخصى در كنارم ايستاده كه انگار فكر مرا مىخواند. آن شخص به من گفت: مىخواهند شما را به طرف آسمان ببرند.
يك دفعه ديدم همين تختى كه روى آن خوابيده بودم، مانند آسانسور، به طرف بالا حركت كرد و از طبقات مختلفى گذشت. از هر طبقهاى كه مىگذشتم، آدمهاى زيادى با لباسهاى سفيد نشسته بودند و بعضى مانند كسانى كه مشغول ذكر گفتن هستند و بدن خود را جلو و عقب مىبرند، خود را تكان مىدادند.
در يك طبقهاى كه چند لحظهاى در آنجا توقف كردم، آدمهاى بسيار بلند قد با لباسهاى سفيد را ديدم كه روى نوك انگشتان پايشان، مانند كسانى كه رژه مىروند، راه مىرفتند و در همان حال مرا نگاه مىكردند.
من خيلى از ديدن اين منظره ترسيدم و فكر كردم كه اينها از اجنّه هستند. جيغ زدم. آن شخص كه همراهم بود به من گفت: نترس، اينها انسان هستند، اما دليلى دارد كه بايد روى نوك پاهايشان راه بروند.
همراهم كمى به من آرامش داد و گفت اين طبقه كه الآن مىرويم آخرين طبقه آسمان است و تو در آنجا مشكلت حل خواهد شد. خواستم از او سؤال كنم كه اينجا كجاست و براى چه مرا به اينجا آوردهاند، كه با چشم و ابرو به من اشاره كرد كه حرف نزن!
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 76