اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 75
نكرد. پس از نيم ساعتى متوجه شدم دست چپم از مچ تا آرنج درد شديدى گرفته و انگار كسى دارد آن را با ارّه مىبُرد. سپس چانهام هم مثل سنگ شد و درد تقريباً همه بدنم را گرفت.
دوستان همكار، مرا به بيمارستان سينا بردند. پس از سؤال و جوابهاى پزشكى، دكتر گفت: بايد از شما نوار قلب بگيريم، ظاهراً مشكل مهمى پيش آمده است. پس از اين كه نوار قلب را گرفتند و آن را دقيق بررسى كردند اعلام كردند كه سكته وسيعى كردهام، و حدود يك ساعت هم دير به بيمارستان آمدهام.
مرا با برانكار به اطاق ديگرى بردند. تا وسايل پزشكى را بياورند و آماده كنند، شايد به اندازه يك دقيقه اطاق خلوت شد و من توانستم در همين فرصت كوتاه، به حضرت فاطمه زهراء عليها السلام توسل پيدا كنم. با چشمانى اشك آلود به آن حضرت سلام دادم و عرض كردم: يا فاطمه زهراء! من عمرى است كه از كودكى تا به امروز، قارى و تالى كتاب و قرآنى هستم كه بر پدر بزرگوارت، پيامبر اسلام صلى الله عليه وآله نازل شده، به بسيارى از شهرهاى ايران و كشورهاى جهان مسافرت كردم و با افتخار براى مردم دنيا اين آيات الهى را تلاوت كردم، ضمن اين كه در انجمن خيريهاى به نام خودتان (موسسه خيريه حضرت زهراى اطهر عليها السلام كه توسط عدهاى از بانوان متديّنه به ثبت رسيده) افتخار خادمى دارم؛ خودتان دست مرا بگيريد و عنايت ويژهاى بفرمائيد.
پس از اين توسل كوتاه، به همكارم كه كنارم ايستاده بود گفتم با موبايلش به خانوادهام خبر بدهد. ايشان به منزل ما تلفن زد و داستان مريضى مرا به همسرم اطلاع داد و گفت هر چه سريعتر خود را به بيمارستان برساند.
بلافاصله همسرم به قصّاب موسسه خيريه تلفن مىزند و از او مىخواهد كه فوراً چهارده گوسفند به نيّت چهارده معصوم ذبح كند و گوشت آنها را براى افراد بىبضاعتى كه تحت پوشش موسسه خيريه هستند بفرستد.
بالاخره عمليات پزشكى شروع شد. طبق معمول رشته سيمهايى كه به بدنم متصل شده بود را به صفحه مانيتور وصل كردند. پزشك معالجى كه بالاى سرم بود،
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 75