اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 257
نشسته بود و دست و پاى خود را تكان مىداد، مشاهده كردم. با ديدن من به گريه افتاد و فرياد زد: شفا گرفتم، شفا گرفتم!
من كه متحيّر شده بودم، گريه كردم و به دنبال دكترها دويدم. آقاى دكتر متكلّم و چند نفر ديگر به اتاق ايشان آمدند و با ديدن وى، در حالىكه نمىتوانستند باور كنند، در پاسخ سؤال من كه پرسيدم: آقاى دكتر! آيا معجزه شده است؟ گفتند: نمىدانيم، ولى بسيار غيرطبيعى است.
پس از آنكه بر اعصاب خود مسلّط شدم، از مادرم پرسيدم: چه اتفاقى رخ داد؟ قضيه چيست؟
گفت: وقتى كه حرفهاى ديروز دكتر را شنيدم، از اينكه تا آخر عمر بايد سربار شما شوم، خيلى ناراحت شدم و با حضرت فاطمه عليها السلام درد دل كردم كه: اى خانم! فرزندم را تقديم كردهام،[1] راضى نشويد كه در بازگشت، مورد تمسخر معاندان و مخالفان انقلاب قرار بگيرم.
در همين حال خوابم برد، در خواب خانم با جلال و عظمتى را ديدم كه به كنار تختم آمد و فرمود: دخترم! چرا اين قدر ناراحتى؟
عرض كردم: خانم! به خاطر مشكلى كه برايم پيش آمده، ناراحتم. حالت فلج من همه اطرافيان را به زحمت مىاندازد و من از خدا خواستهام كه تا آخر عمر زمينگير نشوم.
فرمود: دخترم! پايت را تكان بده.
عرض كردم: خانم! من فلج شدهام، حتى نمىتوانم حرف بزنم.
مجدداً فرمود: دست و پايت را تكان بده.
در عالم خواب شروع كردم به تكان دادن دست و پايم، يك مرتبه از خواب بيدار شدم و مشاهده كردم كه دستها و پاهايم خوب شده و حركت مىكند.