responsiveMenu
صيغة PDF شهادة الفهرست
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ری‌شهری، محمد    الجزء : 1  صفحة : 221

دستش را كنار چانه‌ام آورد و دو بار به چانه‌ام كشيد و گفت: دخترم دهانت را باز كن.

گفتم: آقا! اذيتم نكن، دهانم باز نمى‌شود.

براى بار دوم گفت: دهانت را باز كن.

گفتم: دهانم باز نمى‌شود.

بار سوم گفت: بگو يا محمد!

گفتم: آقا! مى‌خواهم بگويم ولى دهانم باز نمى‌شود.

گفت: بله، ولى سرت را بلند كن.

سرم را بلند كردم، و در همين حال گفتم: آقا! تو كيستى كه با اين جلال آمده‌اى؟

گفت: همان كسى كه خواستى، منم. با لحن خاص عربى سخن مى‌گفت.

بعد سه بار به صورتم دست كشيد و گفت: بگو محمدٌ رسول الله.

من در انتهاى اتوبوس بودم، به من گفت: دهانت باز مى‌شود، ولى آرام و بى‌صدا باش. من كه سرم را بلند كردم تا صورتش را ببينم، آن قدر نورانى و درخشان بود كه نتوانستم تشخيص دهم، مثل نورى كه چشم انسان را مى‌زند. نورش در اتوبوس پخش مى‌شد و او دستش را تكان مى‌داد و مى‌گفت: آهسته.

يكباره به خود آمدم و ديدم دهانم باز است! خواستم فرياد بزنم، يادم آمد كه گفته بود: صدا نكنم. از خود بيخود شده بودم. مدت يك ربعى با خود ذكر خدا و استغفر الله والحمدلله مى‌گفتم.

بعد از آن‌كه توانستم خود را كنترل كنم، به شخص همراهم كه زن باايمانى است و براى ائمه قرآن مى‌خواند گفتم: من شفا يافتم.

گفت: چه مى‌گويى خانم؟ تو دهانت بسته بود.

دهانم را باز كردم و به او نشان دادم. گفت: چه طورى شفا گرفتى؟ كه بود؟ چه كرد؟

گفتم: حضرت رسول الله آمد.

اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ری‌شهری، محمد    الجزء : 1  صفحة : 221
   ««الصفحة الأولى    «الصفحة السابقة
   الجزء :
الصفحة التالیة»    الصفحة الأخيرة»»   
   ««اول    «قبلی
   الجزء :
بعدی»    آخر»»   
صيغة PDF شهادة الفهرست