اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 215
من فقط گفتم: دكتر! از نوع سخن گفتن شما متأسفم. زندگى وراى فرزند داشتن هم مىتواند زيبايى و شكوه و ... را به همراه داشته باشد.
اظهارنظر او را متأسفانه همسر نيكنهاد و وارستهام شنيد، و آن شب، بسى اشك ريخت و گاه گفت: هر چه مىخواهد بگويد و بگويند. دلم روشن است و به فضل خداوند، اميدوار.
من از اين همه، با همسفر ارجمندم هيچ نگفتم.
فرداى آن روز، آن همسفر خردمند به من گفت: مىدانى كجايى؟! مىدانى ميهمانى؟! توجه دارى كه ميزبانت كيست؟! چرا از خدا نمىخواهى؟ حاشا كه اگر مصلحت باشد، خداوند، نياز برآمده از سوز دلت را پاسخ نگويد.
سپس گفت: مىخواهم قصهاى بگويم و آنگاه توصيهاى:
«سالى در محضر زائران تهرانى بودم. در ميان كاروان ما زائرى بود بىقرار و ملتهب. روزى او را بسيار نگران ديدم. گفتم: چه شده است؟
گفت: حاج آقا! دعا كن. همسرم مريض است. «سِل» دارد و حالش بسيار وخيم است. امروز صبح به خانه تلفن زدم. پسرى دارم به نام كريم. گفتم: بابا! چه مىخواهى برايت بگيرم؟
گفت: من هيچ چيز نمىخواهم. من مادرم را مىخواهم. از خدا شفاى مادرم را بگير.
ديگر طاقتم تمام شده است. بىقرارم. اگر حادثهاى پيش آيد، جواب كريم را چه بدهم؟!
گفتم: مأيوس نباش. امشب برو و در «حِجر اسماعيل» بنشين و با سوز و اخلاص، با خدا زمزمه كن و فقط بگو: اى خداى كريم! كريم از تو مادر مىخواهد.
گفت: همين؟!
گفتم: همين!
گويا برق اميد در چشمانش درخشيد و رفت. فراد نزديك ظهر آمد. شگفتا! چهره دگرگون، شاد و سرحال. گفتم چه شد؟!
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 215