اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 136
گفت: چرا تو اين طور سخت براى ما نان درمىآورى؟
گفتم: بابا جان اين وظيفه هر پدرى است، كه كار كند تا اولادش بزرگ شوند.
آمد دو تا دست من را زد به هم و بوسيد و زد سر چشمش.
حميد روزى دو يا پنج ريال مىگرفت مىرفت مدرسه از پنج ريال زيادتر نبود و از دو ريال هم كمتر نبود از فردا ديگر اين پول را نگرفت. من شب آمدم خانه مادرش گفت كه حميد پول نگرفته رفته مدرسه. حميد را صدا كردم، گفتم: حميد جان چرا پول نگرفتى بروى مدرسه؟
گفت: آقا! تو آنطور پول دربياورى آن وقت من بىخودى ببرم مصرفش كنم. من ظهرها مىآيم ناهار مىخورم، صبح هم كه صبحانه مىخورم مىروم مدرسه. خرجى ندارم.
محمد بيست و دو ساله بود كه شهيد شد. موقعى كه ما داشتيم محمّد را دفن مىكرديم حميد جبهه بود، چه جور خبر شد و آمد نمىدانم. ديديم براى دفن آمد. يك عكس از محمد گرفت. آمد پهلوى من و گفت: آقا بيا تا محمد را دفن مىكنند ما برويم دفتر بهشت زهرا، قبر بغل دست او را رزرو كنيم، نگذاريم از دست برود.
گفتم: براى چه؟
گفت: يعنى زحمت خودتان زياد نشود.
ما گوش نكرديم، الآن محمد افتاده اين قطعه و حميد افتاده آن قطعه. موقعى كه مىرويم بهشت زهرا مادرش اگر وسط پاركينگ پياده شود همان آنجا مىماند، ديگر بلد نيست كجا برود، اگر خودم با او نباشم نمىداند كجا برود.
حميد به ما مىگفت: مىخواهيد برويد بهشت زهرا چيز خوبى ببريد، ميوه پَست نبريد. اگر شيرينى مىخواهيد ببريد نان و شيرينى خوبى ببريد، چيز پست براى شهدا نبريد.
در سالگرد محمد، حميد مداحى كرد. نمىدانستيم كه او مداح است. سالگرد محمد كه تمام شد، فردايش حميد رفت جبهه، بعد از هفده روز ديگر ديديم جنازه حميد را آوردند. حميد خيلى ايمانش قوى بود.
اسم الکتاب : خاطره هاى آموزنده المؤلف : محمدی ریشهری، محمد الجزء : 1 صفحة : 136