شكايت كردن از سه خليفه در اينجا كه از روى ظلم و ستم بر من تقدّم
جستند از جهت هيجان و بشوق هدايت خلق بود كه گفته شد، گويا شقشقه شتر صدا كرد و در
جاى خود باز ايستاد يعنى هر وقت و هميشه از اين قبيل سخنان گفته نمىشود):
(1) آگاه باش
سوگند بخدا كه پسر ابى قحافه (ابى بكر كه اسم او در جاهليّت عبد العزّى بود، حضرت
رسول اكرم آنرا تغيير داده عبد اللّه ناميد) خلافت را مانند پيراهنى پوشيد و حال
آنكه مىدانست من براى خلافت (از جهت كمالات علمى و عملى) مانند قطب وسط آسيا هستم
(چنانكه دوران و گردش آسيا قائم بآن ميخ آهنى وسط است و بدون آن خاصيّت آسيائى
ندارد، همچنين خلافت بدست غير من زيان دارد، مانند سنگى كه در گوشهاى افتاده در
زير دست و پاى كفر و ضلالت لگد كوب شده) علوم و معارف از سر چشمه فيض من مانند سيل
سرازير ميشود، هيچ پرواز كننده در فضاى علم و دانش به اوج رفعت من نمىرسد (2)، پس
(چون پسر ابى قحافه پيراهن خلافت را بنا حقّ پوشيد و مردم او را مبارك باد گفتند)
جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهى نمودم و در كار خود انديشه مىكردم كه آيا
بدون دست (نداشتن سپاه و ياور) حمله كرده (حقّ خود را مطالبه نمايم) يا آنكه بر
تاريكى كورى (و گمراهى خلق) صبر كنم (بر اين تاريكى ضلالت) كه در آن پيران را فرموده،
جوانان را پژمرده و پير ساخته، مؤمن (براى دفع فساد) رنج مىكشد تا بميرد، (3)
ديدم صبر كردن خردمنديست، پس صبر كردم در حالتى كه چشمانم را خاشاك و غبار و گلويم
را استخوان گرفته بود (بسيار اندوهگين شدم، زيرا در خلافت ابى بكر و ديگران جز
ضلالت و گمراهى چيزى نمىديدم و چون تنها بوده يارى نداشتم نمىتوانستم سخنى
بگويم) ميراث خود را تاراج رفته مىديدم (منصب خلافت را غصب كردند و فساد آن در
روى زمين تا قيام قائم آل محمّد عليهم السّلام باقى است).