خاک ارتش اسلام و یا نمونهای از پرچمهای آنها را ببینند مرا از وضع آگاه سازند. روزی ناگهان یکی از غلامان من وارد شد و زنگ خطر را نواخت و مرا از پیش روی ارتش اسلام آگاه ساخت. من آن روز، همراه همسر و فرزندان خود با وسایل آماده به حرکت به سوی شام که مرکز مسیحیت در شرق بود رهسپار شدم. خواهرم، «دختر حاتم» در میان قبیله باقی ماند و دستگیر شد. خواهرم، پس از انتقال به مدینه در خانهای در نزدیکی مسجد پیامبر- که مرکز اسیران بود- نگهداری میشد. وی سرگذشت خود را چنین نقل میکند: روزی پیامبر برای ادای نماز در مسجد، از کنار خانه اسیران عبور میکرد، من فرصت را مغتنم شمردم و در برابر پیامبر ایستاده به وی گفتم: یا رسول اللّه، هلک الوالد و غاب الوافد فامنن علیّ منّ اللّه علیک؛ پدرم فوت کرده و نگهدارنده من ناپدید شده است، بر من منت گذار، خدا بر تو منت بگذارد. پیامبر پرسید که کفیل تو چه کسی بود؟ گفتم: برادرم «عدی بن حاتم» فرمود: همان شخصی که از خدا و رسولش، به شام گریخت؟ پیامبر این جمله را فرمود و راه مسجد را در پیش گرفت. فردا نیز عین همین گفتوگو میان من و پیامبر تکرار شد و به نتیجه نرسید. روز سوم از مذاکره با پیامبر مأیوس و نومید بودم، ولی هنگامی که پیامبر از همان محل عبور میکرد، جوانی را پشت سر او دیدم که به من اشاره میکند که برخیزم و سخنان دیروز را تکرار کنم. از اشاره آن جوان، بارقه امید، درونم را روشن ساخت. برخاستم جملههای پیشین را در حضور پیامبر برای بار سوم تکرار کردم. پیامبر در پاسخ من گفت: برای رفتن شتاب مکن، من تصمیم گرفتهام که تو را همراه فردی امین به زادگاهت بازگردانم، امّا فعلا زمینه مسافرت شما فراهم نیست. خواهرم میگوید: آن جوانی که پشت سر پیامبر راه میرفت و به من اشاره کرد که سخنان خود را در حضور پیامبر تکرار کنم، علی بن ابی طالب علیه السّلام بود. روزی کاروانی- که در میان آنها از خویشاوندان ما نیز وجود داشت- از مدینه به شام میرفت. خواهرم از پیامبر درخواست کرده بود که اجازه دهد، او با این کاروان به