یکدیگر بازداشت، ولی «عبد اللّه بن أبیّ» که رئیس حزب نفاق مدینه بود و کینه فوق العادهای به اسلام داشت و به طمع غنایم در جهاد اسلام شرکت میکرد، کینه و نفاق خود را ابراز کرد و به جمعی که دور او بودند، چنین گفت: از ما است که بر ماست. ما مردم مدینه، مهاجران مکه را در سرزمین خود جای دادیم و آنها را از شرّ دشمن حفظ کردیم، حال ما، مضمون گفتار معروفی است که میگویند: سگ خود را پرورش ده تا تو را بخورد». بر شما لازم است به یاران پیامبر، انفاق نکنید تا از اطرف وی پراکنده شوند. به خدا سوگند اگر به مدینه بازگردیم، باید جمعیت نیرومند و پرافتخار (مردم مدینه) افراد ناتوان و ضعیف (مهاجران) را بیرون کنند. سخنان عبد اللّه، در برابر جمعیتی که هنوز ریشههای تعصب عربی و افکار جاهلی در دل آنان حکم فرما بود، اثر بدی به جای گذاشت و نزدیک بود ضربهای بر اتحاد و اتفاق آنها وارد شود. خوشبختانه، جوان مسلمان و غیوری به نام «زید بن ارقم» در آن جمع نشسته بود و با قدرت هرچه تمامتر به سخنان شیطانی او پاسخ داد و گفت: «به خدا قسم خوار و ذلیل تویی. آن کس که در میان خویشاوندان خود کوچکترین موقعیت ندارد تویی، ولی محمد عزیز مسلمانها است، دلهای آنها آکنده از مهر و مودت اوست». سپس برخاست و به نقطه فرماندهی لشکر آمد و پیامبر را از سخنان و فتنهجوییهای عبد اللّه آگاه ساخت. پیامبر گرامی برای حفظ ظواهر سه بار سخن زید را رد کرد، گفت: تو شاید اشتباه میکنی! شاید خشم و غضب، تو را به گفتن این سخن وادار کرده است! شاید او تو را کوچک و بیخرد شمرده و منظوری غیر این نداشته است، ولی زید در برابر هر سه احتمال جواب منفی داد و گفت: نه، نظر او ایجاد اختلاف و دامن زدن بر نفاق بود. خلیفه دوم، از پیامبر درخواست کرد که دستور دهد عبد اللّه بن ابیّ را بکشد، ولی پیامبر فرمود: