«بنی عامر» که به دست عمرو بن امیه کشته شده بودند، کمک بگیرد. زیرا قبیله بنی النضیر هم با مسلمانان پیمان داشتند و هم با قبیله بنی عامر و قبایل هم پیمان همواره در چنین لحظاتی یک دیگر را کمک میکردند. پیامبر در برابر درب دژ فرود آمد و مطلب خود را با سران قوم در میان گذاشت آنان با آغوش باز از پیامبر استقبال کردند و قول دادند که در پرداخت دیه کمک کنند. سپس در حالی که پیامبر را با کنیهاش (ابو القاسم) خطاب میکردند، درخواست کردند که رسول خدا وارد دژ آنها شود و روز را آنجا به سر ببرد. رسول گرامی تقاضای آنها را نپذیرفت و در سایه دیوار دژ با افسران خود نشست و با سران بنی النضیر مشغول گفتوگو شد. [1] پیامبر احساس کرد که این چربزبانی، با یک سلسله حرکتهای مرموز توأم است. از طرفی، در محوطهای که پیامبر نشسته بود، رفت و آمد زیاد به چشم میخورد؛ سخنان در گوشی، که مورث شک و بدبینی است، فراوان بود. در حقیقت، سران بنی النضیر تصمیم گرفته بودند که پیامبر را غافلگیر کنند. یک نفر از آنها به نام «عمرو بن حجاش» آماده شده بود که بالای بام برود و با افکندن سنگ بزرگی بر سر پیامبر، به زندگی او خاتمه بخشد. خوشبختانه توطئهها و نقشههای شومشان از حرکتهای مرموز و ناموزون آنها فاش شد و بنا به نقل «واقدی» فرشته وحی، پیامبر را از ماجرا آگاه ساخت. حضرت از جای خود حرکت کرد و طوری مجلس را ترک گفت که یهودیان تصور کردند دنبال کاری میرود و برمیگردد، ولی پیامبر راه مدینه را در پیش گرفت و همراهانش را نیز از تصمیم خود آگاه نساخت. آنان هم چنان در انتظار بازگشت پیامبر به سر میبردند، امّا هرچه انتظار کشیدند انتظار آنها سودی نبخشید. جهودان بنی النضیر سخت در تکاپو و تشویش افتادند: از طرفی فکر میکردند که [1]. واقدی میگوید: پیامبر وارد جلسه سران «بنی النضیر» گردید «المغازی، ج 1، ص 364».