از دختران او به حالت رقت بار پدر افتاد، برخاست مقداری آب آورد سر و صورت پدر عزیزش را شست؛ در حالی که ناله دختر بلند بود و قطرهای اشک از گوشه دیدگانش سرازیر بود. پیامبر دختر را تسلا داده و فرمود: گریه مکن خدا حافظ پدرت است. سپس فرمود: تا ابو طالب زنده بود، قریش موفق نشدند درباره من کار ناگواری انجام دهند. [1] پیامبر بر اثر اختناق محیط مکّه، تصمیم گرفت به محیط دیگری برود. در آن روز «طائف» مرکز خوبی بود. بر آن شد تا سفری به طائف کند و با سران قبیله «ثقیف» تماس بگیرد و آیین خود را بر آنها عرضه بدارد، شاید از این طریق موفقیتی به دست آورد. پیامبر گرامی پس از ورود به خاک طائف با اشراف و سران قبیله مزبور ملاقات کرد و آیین توحید را تشریح کرد و آنان را به آیین خود دعوت فرمود، ولی سخنان پیامبر کوچکترین تأثیری در آنان نکرد. به او گفتند: هرگاه تو برگزیده خدا باشی ردّ گفتار تو وسیله عذاب است و اگر در این ادّعا دروغگو باشی، شایسته سخن گفتن نیستی. پیامبر از این منطق پوشالی و کودکانه فهمید که مقصود آنان، شانه خالی کردن از پذیرش اسلام است. از جای خود بلند شد و از آنها قول گرفت که سخنانش را با افراد دیگر در میان نگذارند، زیرا ممکن بود که افراد پست و رذل قبیله ثقیف، بهانهای به دست آورند و از غربت و تنهایی او سوء استفاده کنند. ولی اشراف قبیله به این تذکر احترامی نگذاشته، ولگردان و سادهلوحان را تحریک و بر ضد پیامبر شوراندند. ناگهان پیامبر خود را در میان انبوهی از دشمنان دید، به ناچار برای حفظ جان خود به باغی که متعلق به «عتبه» و «شیبه» بود، پناه برد. پیامبر به زحمت خود را به داخل باغ رسانید و گروه مزبور از تعقیب وی منصرف شدند. این دو نفر از پول داران قریش [1]. ما نالت منّی قریش شیئا أکرهه حتّی مات أبو طالب.