از خاندان «خطاب» (پدر عمر) فقط دختر او «فاطمه» و شوهر وی «سعید بن زید» ایمان آورده بودند. روابط عمر با مسلمانان در آغاز اسلام بسیار تیره بود؛ به گونهای که از دشمنان سرسخت پیامبر به شمار میرفت. از اینرو خواهر خلیفه و شوهر وی، اسلام خود را پیوسته از او پنهان میداشتند. با این حال، «خباب بن ارت» در مواقع معینی به خانه آنها میآمد و به هر دو نفر قرآن میآموخت. اوضاع درهم ریخته اهل مکّه، عمر را سخت عصبانی کرده بود، زیرا میدید که دودستگی و تفرقه میان آنها حکم فرما است و روز روشن «قریش» بسان شب تیره در آمده است. از این جهت با خود اندیشید، ریشه این اختلاف را با کشتن پیامبر قطع کند. برای اجرای این هدف از محل پیامبر تحقیق نمود؛ گفتند: وی در خانهایست کنار بازار صفا و چهل تن مانند حمزه، ابو بکر، علی و ... حمایت و حفاظت او را بر عهده دارند. نعیم بن عبد اللّه که از دوستان صمیمی عمر بود، میگوید: عمر را دیدم که شمشیر خود را حمایل کرده و به مقصدی عازم است. از مقصدش پرسیدم. او گفت: دنبال محمد میگردم که میان قریش دودستگی افکنده و به عقل و خرد آنها خندیده و آیین آنان را هیچ شمرده و خدایانشان را تحقیر نموده است، میروم تا او را بکشم. [1] نعیم میگوید: به وی گفتم خودت را گول زدی. [2] تصور مینمایی فرزندان «عبد مناف» تو را زنده میگذارند؟ اگر تو مرد صلحجویی هستی، نخست خویشان خود را اصلاح کن، زیرا خواهرت «فاطمه» و شوهرش مسلمان شدهاند و از آیین «محمد» پیروی مینمایند. گفتار «نعیم» طوفانی از خشم در وجود خلیفه پدید آورد. در نتیجه، از مقصود خود منصرف گشت و به سوی خانه شوهر خواهرش روانه شد. همین که نزدیک خانه آمد، زمزمه کسی را شنید که با آهنگ مؤثری قرآن میخواند. ورود «عمر» به خانه [1]. أرید محمّدا الّذی فرّق أمر قریش، و سفّه أحلامها، و عاب دینها، و سبّ آلهتها فأقتله. [2]. لقد غرّتک نفسک من نفسک یا عمر.