به خدا سوگند! هرگز این کار شدنی نیست. [1] «مطعم بن عدی» از میان برخاست و گفت: پیشنهاد «قریش» بسیار منصفانه بود، ولی تو هرگز این را نخواهی پذیرفت. «ابو طالب» گفت: هرگز از در انصاف وارد نشدی و بر من مسلم است که تو ذلّت مرا میخواهی و میکوشی که قریش را بر ضد من بشورانی، ولی آنچه میتوانی انجام بده.
قریش پیامبر را تطمیع میکند
قریش اطمینان پیدا کرد که هرگز ممکن نیست رضایت ابو طالب را به دست آورد و اگر او به اسلام تظاهر نمیکند، در باطن علاقه و ایمان عجیبی به برادرزاده خود دارد. از اینرو، تصمیم گرفتند که از هرگونه مذاکره با وی خودداری کنند. اما نقشه دیگری به نظرشان رسید و آن اینکه خواستند «محمد» را با پیشنهاد مناصب و ثروت، تقدیم هدایا و زنان زیبا و پریپیکر، تطمیع کنند تا از دعوت خود دست بردارد. از اینرو، به طور دسته جمعی به سوی خانه «ابو طالب» روانه شدند، در حالی که برادرزاده او کنار وی نشسته بود. سخنگوی جمعیت سخن را آغاز کرد و گفت: ای ابو طالب، «محمد» صفوف فشرده و متحد ما را متفرق ساخت، سنگ تفرقه در میان ما افکند، به عقل ما خندید و ما و بتان ما را مسخره نمود؛ هرگاه محرک او بر این کار، نیازمندی و تهیدستی او است، ما ثروت هنگفتی در اختیارش میگذاریم. هرگاه طالب منصب است، ما او را فرمانروای خود قرار میدهیم و سخن او را میشنویم و هرگاه بیمار است و نیاز به معالجه و طبیب دارد، حاذقترین طبیبان را برای مداوایش احضار میکنیم و ... ابو طالب رو به پیامبر نمود و گفت: بزرگان قوم تو آمدهاند و درخواست میکنند که از عیبجویی بتان دستبرداری و آنان نیز تو را رها سازند. پیامبر گرامی رو به عموی خود کرد و گفت: من از آنان چیزی نمیخواهم و در میان این چهار پیشنهاد یک سخن
[1]. لبئس ما تسوموننی، أ تعطونی ابنکم أغذوه لکم و أعطیکم ابنی تقتلونه؟ «تاریخ طبری، ج 2، ص 67- 68 و سیره ابن هشام، ج 1، ص 266- 267».