اینجا حافظ فوق العاده بحث کرده و زیاد گفته و من فقط به یکی از آنها اشاره میکنم، آنجا که میگوید [1]:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
میصبوح و شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
تو خود چه لعبتیای شهسوار شیرین کار
که در برابر چشمی و غایب از نظری
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
تا آنجا که میگوید (خیلی عالی و لطیف است، عجیب هم هست):
به بوی زلف و رخت میروند و میآیند
صبا به غالیه سایی و گل به جلوهگری
بعد خطاب میکند به عارفی که هنوز مرحلهاش نرسیده و نباید طمع خام داشته باشد، میگوید:
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بیبصری
باز خطاب به معشوق است: