آموزش داده و پرورانده مي شوند، ميان مديريت و کارگران به تقريب، يک تقسيم برابر و عادلانهي کار و مسئوليت وجود دارد.
در اين نوع مديريت، ميزان بالاتري از نوآفريني- حتي از مديريت
نوآفريني و پاداش به دست ميآيد. در مديريت سنتي، گزينش کارگران بدون دانش
انجام مي گيرد و کارگران نيز بدون دستور کار مدون و معين بايد همهي
دشواريهاي کار را به دوش بکشند. [1]
ما امروزه شاهد تئوري پردازي هاي فراوان در دانش مديريت هستيم.
مکاتب مختلف کلاسيک و نظريه هاي جديد مديريت، زاييدهي اين تئوري هاست.
مکتب مايوليسم، مکتب روابط انساني، [2] نظريهي ماري پارکرفالت، نظريهي
چستر بارنارد، نظريه ي هربرت سايمون، نظريه ي سيسيتم ها [3] و اختلاف آن ها
در اهداف اصلي سازماني، از قبيل رشد توليد، سود بيش تر، بهرهبري حداکثر
از ماشين و انسان، ارزش نهادن به انسان و نيازها و روابط انساني و هم سنگ
ندانستن او با ماشين، نمونهاي از اين نزاع هاي موجود در مکاتب مديريت است.
اين مسائل سبب شده است که گروهي مديريت را مقولهي مکتبي- نه علمي-
بدانند. حق مطلب آن است که مديريت جديد از ارکان برنامهريزي، تصميم گيري،
سازماندهي، هماهنگي، ارتباطات، انگيزش، رهبري، کنترل و اهداف سازماني
تشکيل يافته است؛[4] در نتيجه مي توان مديريت به معناي رهبري منابع انساني و
اهداف سازماني را يک مقولهي مکتبي، و مديريت توليد را که مربوط به
برنامهريزي، سازماندهي، هماهنگي، ارتباطات، نظارت و کنترل مديريت بر
عمليات توليد است يک بحث علمي تلقي کرد.[5]
بنابراين، مديريت علمي، علاوه بر استفاده از روش علمي، نگرش سيستمي
يا ديد نظامگرا، مدل علمي و به کارگيري قواعد و تئوري هاي علوم مختلف، از
جمله فيزيک، روان شناسي، جامعه شناسي، زيست شناسي، اقتصاد و رياضيات، [6] و
از مباني فلسفي و