يكى
داستانش داستانِ سگ است: «فَمَثَلُهُكَمَثَلِ
الْكَلْبِ»[2] و ديگرى آن چنان در اوج و دور از
دسترس فهم آدمى است، كه دربارهاش فرمود:
«ثُمَّ دَنَا فَتَدَلَّى * فَكَانَ قَابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنَى»[3] يكى چراغ تاريكىهاست، و راهگشا در
تيرگىها، و كليد درهاى بسته و ديگرى به صورتْ انسان را مانَد، و امّا در سينهاش
قلب حيوان مىطپد: «الصُّورَةُ صُورَةُ انسَانٍ، وَالقَلبُ قَلبُ حيوانٍ». [4] يكى از فرشته برتر و ديگرى از ديو
پستتر است، و امّا در عين حال هر دو به ظاهر انسانند. و همين همانندىَ ظاهرست كه
حقيقت جويانِ ساده لوحِ ظاهربين را، كه صورت از معنى نمىشناسند، به خطا مىافكند
و هر دو را، در يك سطح مىبينند و به قياس مىآورند. گر به صورت، آدمى انسان بُدى/
احمد و بوجَهل خود يكسان بُدى؛ پيامبر گرامى و عظيمالشأن را مىديدند، كه مانند
ديگران خوراك مىخورد و در بازارها راه مىرود؛
«يَأْكُلُ الطَّعَامَ وَ يَمْشِى فِى الْأَسْوَاقِ»[5] و او را با همان انسانهاى معمولى قياس مىكردند و مىگفتند