بيامد با دلى روشنتر از ماه
كه مهرش در برابر بد رخ شاه
دلى لعل بدخشان آب ازو يافت
دلى خورشيد تابان تاب ازو يافت
دلى همچون دل پروانه مشتاق
نه بر جان بر رخ جانانه مشتاق
بيامد تاشود مست از مى عشق
هياهويى كند از هىهى عشق
بيامد تا سر اندازد به خاكش
فداى عشق سازد جان پاكش
همى گفت اى على اى سرّ اسرار
ز سرّ پاكبازان پرده بردار
تويى چون در وصف خويش سفتى
ولا يَرْقى الىّ الطير گفتى
بگو اوصاف مرغان چمن را
كه بگسستند از هم دام تن را
كه چون بر آشيان جان پريدند
كه چون در كوى جانان آرميدند
كه چون بر وصل دلبر دل سپردند
كه چون ره در حريم شاه بردند
كه چون آن تشنهكامان آب جستند
در اين تاريك شب مهتاب جستند
كه جام عشق آنان كرد لبريز
كه جز يار از همه كردند پرهيز
كه آنان را حجاب از ديده بگشاد
بروى حق دو چشم پاكبين داد
كه آنان را فرشته خويى آموخت
چو مهر و ماه جانهاشان بيفروخت
كه آنان را ز حيوانى رهانيد
به اوج قدس انسانى رسانيد
كه آنان را به كوى عشق ره داد
درِ خلوت سراى قدس بگشاد
كه آنان را حريف نفس دون كرد
چنين خونخوار دشمن را زبون كرد
كه آنانرا چوماه روشن روانساخت
غير دوست دلهاشان بپرداخت
كه آنان را نشان از آن بىنشان داد
دو چشمى در فراقش خونفشان داد
كه آنان را جمال يار بنمود
هزاران پرده زان رخسار بگشود
كه آنان را ز ناپاكى و زشتى
منزه ساخت چون خوى بهشتى
كه آنان را به اوصاف كمالى
فزود آرايش نيكو خصالى