حكايت (تاجر و فرزندش)
شنيدم تاجرى ناهوشيارى
پى سودا روان شد در ديارى
سحرگاهان كه آهنگ سفر كرد
قضا را بر سر كوئى گذر كرد
به راهش بوق در گرمابهاى ديد
بهاى آن متاع نغز پرسيد
به پاسخ گفت با تاجر كه يك بوق
بهايش ده درم باشد در اين سوق
به شهرى رفت و از هر چيز پرسيد
در آنجا زان متاع نغز بگزيد
هزاران بار حمل اشتران كرد
به شهر خويش آن نادان بياورد
دلش شادان در آن سودا همى بود
كه در هر بوق درهمها كنم سود