یکی از مسائلی که در داستان زندگی آدم ابوالبشر درخشندگی و اهمیت خاصی دارد، مسئلۀ تعلیم اسما به اوست که وجه امتیاز وی از فرشتگان قرار گرفت و فرشتگان پس از مشاهدۀ این حقیقت زبان به اعتراف گشوده و فضیلت و برتری او را پذیرفتند.
اما اینکه آن اسمها چه بود و آدم چگونه آنها را فرا گرفت و چرا فرشتگان نتوانستند آنها را بیاموزند، چندان روشن نیست و پی بردن به حقیقت و راز آن، نیازمند بررسی و تعمّق بیشتری است. در قرآن نیز تنها چند آیه به صورت کلی به این حقیقت اشاره دارد: آیاتی از سورۀ بقره (31 ـ 33)، که با صراحت بیشتر از این واقعیت سخن گفته است، آیۀ 85 سورۀ اسرا و آیات 1 ـ 4 سورۀ الرحمن.
اما آیات سورۀ بقره: «وَ عَلَّمَ آدَمَ الاسماء کلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلاَئِکةِ فَقَالَ أَنبِئُونِی بِاسماء هَؤُلاء إِن کنتُمْ صَادِقِینَ؛﴿31﴾ و [خدا] همۀ [معانى] نامها را به آدم آموخت، سپس آنها را بر فرشتگان عرضه نمود و فرمود: اگر راست مىگویید از اسامى اینها به من خبر دهید.»
«قَالُواْ سُبْحَانَک لاَ عِلْمَ لَنَا إِلاَّ مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّک أَنتَ الْعَلِیمُ الْحَکیمُ؛ ﴿32﴾ گفتند منزهى تو، ما را جز آنچه [خود] به ما آموختهاى، هیچ دانشى نیست تویى داناى حکیم.»
«قَالَ یا آدَمُ أَنبِئْهُم بِأَسْمَآئِهِمْ فَلَمَّا أَنبَأَهُمْ بِأَسْمَآئِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُل لَّکمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیبَ السَّمَاوَاتِ وَ الأَرْضِ وَ أَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ و َمَا کنتُمْ تَکتُمُونَ؛﴿33﴾ فرمود: اى آدم ایشان را از اسامى آنان خبر ده و چون [آدم] ایشان را از اسماشان خبر داد، فرمود: آیا به شما نگفتم که من نهفتۀ آسمانها و زمین را مىدانم و آنچه را آشکار مىکنید و آنچه را پنهان مىداشتید، مىدانم.»
این آیات اولاً به تعلیم اسما به آدم و ثانیاً به عرضۀ آن بر فرشتگان و ناتوانی آنان از درک آن مربوط میشود.
وقتی خداوند به فرشتگان اعلام کرد که میخواهم در زمین جانشین قرار دهم، آنها دو چیز را معیار دانسته و بر اساس آن، حکم به عدم صلاحیت آدم برای این امر کرده و گفتند: اینان فسادانگیز و خونریزند، بدینجهت شایستۀ خلافت الهی در زمین نیستند درحالیکه ما تسبیحگوی و تقدیسکنندۀ توییم.
خداوند در این آیات اشاره میکند که راز خلافت آدم این نیست که آنان خونریز نیستند، چون خونریزی و فساد را از نسل آدم نفی نفرمود و نیز عدم شایستگی فرشتگان برای خلافت این نیست که خدا را تسبیح و تقدیس نمیکنند، زیرا سخن فرشتگان را نیز نفی نکرده است، بلکه معیار برتری آدم و راز و رمز شایستگی او برای خلافت را تحمل و آگاهی او به چیزی میداند که فرشتگان تاب تحمل و استعداد درک آن را ندارند و آن اسمهایی است که غیب آسمان و زمین به حساب میآید و آگاهی بر چنین اسمها و حقایقی، سبب امتیاز آدم بر فرشتگان شده است.
به دیگر سخن از این آیات فهمیده میشود که دایرمدار خلافت انسان، علم اوست؛ چون خداوند هم در پاسخ اجمالی به فرشتگان سخن از علم به میان آورده و فرموده است: «انی اعلم ما لا تعلمون»، و هم در مقام پاسخ تفصیلی، تعلیم اسما را مطرح کرده و استعداد آدم به درک آن را بر رخ فرشتگان کشیده و آنها را وادار کرده است، اعتراف کنند که چنین توانی ندارند.
و این بدان معناست که انسان کامل برای خلافت الهی، دارای خصوصیتی است که در فرشتگان نیست، چه او چیزهایی میداند که آنها نمیدانند و هر انسانی که عالمتر است، خلافت الهی را بهتر نمایان میسازد، البته هر علمی چنین ارزشی ندارد که معیار خلافت شود، بلکه علم به اسماست که چنین اثری دارد.
بر همین اساس وقتی فرشتگان در جریان خلقت آدم، تسبیح و تقدیس را مطرح ساختند، خداوند در جواب آنان نفرمود: انسان نیز اهل تسبیح و تقدیس است، بلکه عالم بودن او را گوشزد کرد...؛ یعنی علم و معرفت است که از همۀ اسمها برتر است و به آنان بها میدهد، چنانکه ارزش عبادت نیز به علم و شناخت است، چون آنچه که باعث کمال عبادت میشود، خلوص است و آنچه سبب خلوص میگردد، معرفت است.
پس خلیفة الله کسی است که یا بالفعل همۀ حقایق جهان را بداند و یا از استعداد اطلاع بر آن برخوردار و مظهر جمال و جلال الهی باشد، خلیفة الله کسی است که نه تنها معلم افراد بشر، بلکه معلم فرشتگان نیز باشد و چیزهایی به آنان بیاموزد، که نه تنها آنها را نمیدانند، بلکه جز به وسیلۀ این معلم نمیتوانند به آنها دسترسی پیدا کنند، لذا فرشتگان پس از آگاهی از علم آدم بر اسما، به ناتوانی خود پی بردند.[1]
در اینکه منظور از این اسمها چیست، اقوالى بیان شده است:
صاحب تفسیر اطیب البیان میگوید:
«مراد از علم اسما، مجرد شناخت لغت و الفاظ نیست، زیرا اولاً معرفت به لغات و الفاظ، از علوم جزئیه است و جزو کمالات نفسیه و علوم عقلیه نیست تا موجب مقام خلافت خدایى شود، ثانیاً منافى با کلمۀ «ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِکةِ» است، زیرا اگر مراد از اسما لغت و الفاظ باشد، مناسب این جمله نیست و نمیشود آن را بر دیگری عرضه کرد. ثالثاً اطلاق اسما بر الفاظ اصطلاح است والّا حقیقت اسم علامت و نشانۀ شیئى است؛ یعنى اسم چیزى است که به حقیقت اشیا دلالت داشته باشد. از سوی دیگر به قرینۀ ضمیر هُم در «ثم عرضهم» و «باسمائهم» و کلمه هؤلاء در «باسماء هؤلاء» معلوم میشود که اسما ذوى العقول هستند، از جن و انس و ملائکه یا تغلیب با ذوى العقول است و به قرینۀ الاسماء که جمع با الف و لام است و مخصوصاً با تأکید به کلمۀ کل، دلالت بر عموم موجودات از بدو خلقت تا انقراض آن دارد، بلکه میتوان گفت معرفت به اسما صفات الهیه، مثل علم قدرت حیات و عظمت کبریایى و غیر آنها و افعال الهى از قبیل خالقیت، رازقیت، رحیمیت، رحمانیت و علم به اسم اعظم الهى را شامل میشود.»[3]
در تفسیر نمونه، نیز گوید: «علم اسما چیزى شبیه «علم لغات» نبوده است، بلکه مربوط به فلسفه و اسرار و کیفیات و خواص آنها بوده است، خداوند این علم را به آدم تعلیم کرد تا بتواند از مواهب مادى و معنوى این جهان در مسیر تکامل خویش بهره گیرد، همچنین استعداد نامگذارى اشیا را به آدم ارزانى داشت تا بتواند اشیا را نامگذارى کند و هنگام نیاز با ذکر نام، آنها را بخواند و مجبور نباشد عین آن چیز را نشان دهد و این خود نعمتى است بزرگ، ما هنگامى به اهمیت این موضوع پى مىبریم که مىبینیم بشر امروز هر چه دارد به وسیلۀ کتاب و نوشتن است و همۀ ذخایر علمى گذشتگان در نوشتههاى او جمع است، و این به خاطر نامگذارى اشیا و خواص آنهاست، وگرنه هیچگاه ممکن نبود علوم گذشتگان به آیندگان منتقل شود.»[4]
آیة الله جوادی آملی نیز گوید: «باید دید این نامهایی که دانستن آن سبب مزیت آدم بر فرشتگان شده، چه بوده که چنین اهمیتی داشته است. مراد از اسما، حقایق غیبی عالم است که به جهت نشانۀ خدا بودن بر آنها، اسم اطلاق میشود، حقایقی که دارای شعور و عقل و پوشیده در حجاب غیب و مخزون عندالله هستند و خود خزینۀ اشیای عالماند و به همین جهت دربردارندۀ همۀ چیزهایی هستند که در عالم وجود دارد، اعم از غیب و شهود.»[5]
در مجمع البیان نیز اقوالی به شرح زیر در این باره نقل شده است:
1ـ قتاده میگوید: منظور از اسمها، معانى و حقیقت آنهاست، زیرا بدیهى است فضیلت در الفاظ و اسامى نیست، جز به اعتبار معنى و حقیقت.
وقتى که اسرار و حکمت این نامها را خداوند بیان کرد، ملائکه اقرار کردند که علم و اطلاعى ندارند و اصولاً تا چیزى را خدا به آنها نیاموزد و نگوید، آنان نخواهند دانست.
2ـ ابن عباس و سعید بن جبیر و بیشتر مفسّران میگویند: منظور از نامها، نام تمام صنعتها، اصول و رموز کشاورزى، درختکارى و تمام کارهایى است که مربوط به امور دین و دنیا بوده و خدا به آدم آموخت.
3ـ برخى گفتهاند: نام تمام چیزهایى که خلق شده، یا نشده و یا بعداً آفریده خواهد شد، به او آموخت.
4ـ على بن عیسى میگوید: فرزندان آدم همۀ زبانهاى مختلف را از پدر آموختند و پس از تفرقه و پراکندگى، هر دستهاى به زبانى که عادت داشتند، تکلّم میکردند، ولى با این حال به همۀ زبانها دانا بودند تا زمان حضرت «نوح»، پس از طوفان، بیشتر مردم هلاک گشته و باقیمانده نیز متفرّق شدند و هر قومى، زبانى را که بهتر مىدانستند انتخاب نموده و بقیۀ زبانها را تدریجاً فراموش کردند.
5ـ از امام صادق(ع) سؤال شد که منظور از نامهایى که خدا به آدم آموخت چیست؟ فرمود: «نام زمینها، کوهها، درّهها، بیابانها و ...، در این هنگام نگاهش به فرشى که بر زمین گسترده شده بود و حضرت به روى آن قرار داشت افتاد و فرمود: حتى نام این فرش را نیز خدا به او آموخت»، و گفته شده که منظور از نامها، نام ملائکه و فرزندان خود آدم بوده است.
برخى گفتهاند فواید، امتیازات و نامهاى حیوانات و اینکه از هر حیوانى چه کارى ساخته است را نیز خداوند به او آموخت.
نحوۀ تعلیم خداوند به آدم چگونه بود؟
در این زمینه نیز نظرات مختلفی ابراز شده است:
1ـ خداوند این معانى و اسما را به قلب او الهام کرد و زبانش به آن معانى گویا شد که خود، اعجاز و خرق عادت بود.
2ـ او را به فرا گرفتن آن اسما وادار کرد.
3ـ اول بار، زبان ملائکه را به او آموخت و آدم با آن زبان بقیۀ زبانها را یاد گرفت.
4ـ خداوند اسمهاى اشخاص را به آدم آموخت، بدین ترتیب که خود آن اشیا را حاضر کرد و بعد، اسم و خاصیت هر یک را به او گفت.
چگونگی نشان دادن اسمها به ملائکه
«ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلائِکةِ»
در اینکه خداوند چگونه این اسمها را بر ملائکه عرضه نموده نیز، در میان مفسرین اختلاف است. در مجمع البیان، وجوهی ذکر میشود:
1ـ خدا معانى آن نامها را آفرید، به طورى که ملائکه آنها را دیدند.
2ـ آنچنان اشیا را در ذهن ملائکه روشن و مجسّم کرد که گویى آنها را میدیدند.
3ـ یک فرد از هر جنس و نوع را بر ملائکه عرضه داشت.
و پس از آنکه خداوند موجودات را به آنان نشان داد و از آنها خواست که اسم و خاصیتشان را بیان کنند: «فَقالَ أَنْبِئُونِی بِاسماء هؤُلاءِ إِنْ کنْتُمْ صادِقِینَ»، ملائکه نتوانستند و آدم توانست. به این ترتیب بر ملائکه روشن شد که آدم صلاحیت سکونت در زمین و خلافت آن را دارد. این مطلب بیشتر تأیید میکند که منظور از اسمها که خدا به آدم آموخت، همان شناسایى قوانین طبیعت، آباد کردن زمین، نشاندن درختها و مانند آن است که با زندگى در زمین سازگار میباشد.
پاسخ به یک پرسش
در اینجا سؤالى پیش میآید که چگونه خدا از ملائکه مطلبى مىپرسد، در حالى که میداند آنها نمیدانند و یا امرى میکند که ملائکه از انجام آن معذور و ناتوانند؟
دانشمندان تفسیر در جواب اتفاقنظر دارند که این امر حقیقتاً براى طلب انجام کار نبوده است و خدا از ملائکه نمیخواست که واقعاً اسمها را بیان کنند چراکه، او میدانست این تکلیف محالى است، ولى براى مصلحت، این کار را کرد و در بیان این مصلحت، وجوهى گفته شده است:
1ـ هنگامىکه خدا اعلام کرد که در زمین خلیفه و پیشوا قرار میدهم، در خاطر ملائکه آمد که اگر خلیفه از جنس آنان باشد، فساد و خونریزى در زمین نخواهد بود، در حالى که فرزندان آدم جز تبهکارى و خونریزى، کاری نمیکنند.
2ـ آنان خود را برتر و بالاتر از همه مىدانستند و مىپنداشتند که با بودن آنان خداوند موجود تازهاى (که برتر از آنان باشد) نمىآفریند، به این عنوان از ملائکه سؤال شد که: اگر راست مىگویید... .
3ـ خداوند هنگامىکه آدم را آفرید، ملائکه بر او گذشتند قبل از آنکه روح بر او دمیده شود و مانند آن را پیش از آن ندیده بودند، با خود گفتند: خدا هیچ آفریدهاى را نیافرید، جز آنکه ما برتر و بالاتر از آنیم و کلمۀ: «ما کنْتُمْ تَکتُمُونَ» اشاره به همین است که آنها پنهان داشتند و آنچه را که در برابر خدا اظهار کردند همان: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یفْسِدُ فِیها» است.
صاحب مجمع البیان وجه اوّل را اقوى مىداند، زیرا اعم از دو وجه دیگر است.
سؤال: نکتۀ اینکه خداوند در اینجا علم خود را به اسرار غیبى براى ملائکه بیان مىکند، چیست؟
میخواست به سؤال ملائکه که پرسیدند چرا کسى را خلق میکنی که در زمین فساد و خونریزی مىکند، پاسخ ضمنی دهد نه جواب صریح. زیرا اگر مىخواست جواب صریح دهد، مىفرمود: من کسى را که خون مىریزد و فساد مىکند آفریدم، به جهت علمم به مصلحت بندگان در تکلیف و ضمناً بر بندگان است که تسلیم حکم و خواست خدا شوند چه، او مصالح آنها را بهتر از خودشان میداند و چیزهایى را مىداند که آنها جاهلند.[6]
در اینجا دو سؤال باقى مىماند و آن اینکه:
1ـ خداوند چگونه این علوم را به آدم تعلیم نمود؟
2ـ وانگهى اگر این علوم را به فرشتگان تعلیم مىنمود، آنها نیز همین فضیلت آدم را پیدا مىکردند، پس این چه افتخارى براى آدم است که براى فرشتگان نیست؟
در پاسخ سؤال اول باید به این نکته توجه داشت که تعلیم در اینجا جنبۀ تکوینى دارد؛ یعنى خدا این آگاهى را در نهاد و سرشت آدم قرار داد و در مدت کوتاهى آن را بارور ساخت.
کلمۀ «تعلیم» در قرآن نیز به «تعلیم تکوینى» اطلاق شده است، به عنوان نمونه در سورۀ الرحمن، آیۀ 4 مىخوانیم: «علّمه البیان؛ خداوند بیان را به انسان آموخت»، بنابراین روشن است که این تعلیم را خداوند در مکتب آفرینش به انسان داده و معنى آن، همان استعداد و ویژگى فطرى است که در نهاد انسانها قرار داده تا بتوانند سخن بگویند.
در پاسخ سؤال دوم توجه به این نکته لازم است که ملائکه، آفرینش خاصى داشتند و استعداد فراگیرى اینهمه علوم در آنها نبود، آنها براى هدف دیگرى آفریده شده بودند، نه براى این هدف و به همین دلیل بعد از این آزمایش واقعیت را پذیرفتند، شاید در آغاز فکر مىکردند براى این هدف نیز آمادگى دارند، اما خداوند با آزمایش علم اسما، تفاوت استعداد آنها را با آدم روشن ساخت.
باز در اینجا سؤال دیگرى پیش مىآید که اگر منظور از علم اسما، علم اسرار آفرینش و فهم خواص همۀ موجودات است، پس چرا ضمیر «هم» در جملۀ «ثم عرضهم» و «اسمائهم» و کلمۀ «هؤلاء» (که معمولا همۀ اینها در افراد عاقل استعمال مىشود)، در این مورد به کار رفته است؟
در پاسخ مىگوییم: چنین نیست که ضمیر «هم» و کلمۀ «هؤلاء»، منحصراً در افراد عاقل به کار برده شود، بلکه گاهى در مجموعهاى از افراد عاقل و غیر عاقل و یا حتى در مجموعهاى از افراد غیر عاقل نیز استعمال مىشود، چنانکه یوسف(ع) دربارۀ ستارگان و خورشید و ماه گفت: «رَأَیتُهُمْ لِی ساجِدِینَ؛ من در خواب دیدم، همۀ آنها براى من سجده مىکنند».[7] (سورۀ یوسف آیۀ 4).
استاد شهید مطهری(ره) در تفسیر آیۀ:«وَ عَلَّمَ آدَمَ الْاسماء کلَّها...» میگوید:«اینها جزء آیات بسیار پرمعنا و مرموز قرآن است و قرآن کریم هم در اینطور مواقع براى اینکه مردم بیشتر به تعمّق و تدبّر وادار شوند، خصوصیات را توضیح نمىدهد. (شاید هم خصوصیاتش توضیح دادنى نیست، رسیدنى است نه پایینآوردنى. بعضى از مطالب مطالبى است که باید افراد به آن برسند و درک کنند، چون نمىشود مطلب را در سطح پایین آورد که همه درک کنند.)
«وَ عَلَّمَ آدَمَ الْاسماء؛ اسمها را (نامها را) به آدم آموخت.» همین که خداوند اسمها را به آدم آموخت، به ملائکه فرمود: «أَنْبِئُونِی بِاسماء هؤُلاءِ». آن حقایق را نشان داد و گفت: شما اینها را به من معرفى کنید و بگویید نام اینها چیست. براى آنها مجهول بود، «قالُوا سُبْحانَک لا عِلْمَ لَنا إِلَّا ما عَلَّمْتَنا؛ پروردگارا! ما جز آن مقدارى که تو به ما آموختى نمىدانیم»، «قالَ یا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمائِهِمْ...»، آنوقت به آدم مأموریت داده شد که اى آدم! تو به اینها تعلیم بده. همین موجودى که دربارهاش گفته بودند: «أَ تَجْعَلُ فِیها مَنْ یفْسِدُ فِیها وَ یسْفِک الدِّماءَ»، حقایقى را که براى فرشتگان مجهول بود به آنها تعلیم داد. آنوقت خداوند به فرشتگان فرمود: «أَ لَمْ أَقُلْ لَکمْ إِنِّی أَعْلَمُ غَیبَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ أَعْلَمُ ما تُبْدُونَ وَ ما کنْتُمْ تَکتُمُونَ»، آیا من به شما نگفتم رازهایى نهانى وجود دارد که من آنها را مىدانم و شما نمىدانید؟!؛ یعنى شما از آن موجود فقط یک جنبهاش را مىشناختید و مىگفتید او منشأ شر و فساد مىشود، اما این جنبهاش را که او مىرسد به جایى که شما باید در مکتب او بیاموزید، ندیده بودید. بعد از این جریان است که: «وَ إِذْ قُلْنا لِلْمَلائِکةِ اسْجُدُوا لِآدَمَ... آنوقت به فرشتگان گفتیم که به این آدم سجده کنید...».
البته انسان مىتواند مطالب بسیارى از قسمتهاى مختلف این آیات برداشت کند و دربارۀ آن بحث کند، ولى یکى از جنبهها این است که انسان موجودى است که در طبیعت او شر و فساد هست و در عین حال در طبیعت او این استعداد هست که برسد به جایى که مافوق فرشتگان و ملائکه قرار بگیرد و ایندو به یکدیگر آمیخته و تفکیکناپذیر است. ملائکه نگفتند این انسانی که مىآفرینى، [منهاى شر و فسادش خلق کن] آنها مىدانستند اگر انسان آفریده شود، شر و فساد هم جزء آن هست و توأم با این شر و فساد است، منتها جنبههاى خیر کثیر انسان را دیگر نمىدیدند.
خداوند آن جنبههاى دیگر را به آنها اعلام کرد. وقتى که فرشتگان آن استعدادهاى دیگرى را که در همین انسان هست و آن خیرات کثیرى را که بر وجود او مترتب است دیدند، اعتراضشان را پس گرفتند [و فهمیدند که چرا باید] چنین موجودى آفریده شود.»[8]
در جای دیگر میگوید: «اولین انسانى که به وجود مىآید، فرشتگان را به شگفت وامىدارد. چه سرّى و چه رازى در کار است؟ دربارۀ اولین انسان تعبیر: «وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی» به کار رفته (از روح خود چیزى در او دمیدم). این نشان مىدهد که در بافتمان وجود این موجود، غیر از عناصر مادى، یک عنصر عِلوى دخالت دارد که با تعبیر «دمیدم از روح خودم» بیان شده است، یعنى یک چیز اختصاصى مِن عنداللّهى، در ساختمان این موجود دخالت کرد. بهعلاوه چرا تعبیر «خلیفةاللَّه» دارد: «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»، خلیفه براى خودم. در قرآن یک چنین برداشت عظیمى براى انسان هست که اولین انسانى که پا در این عالم مىگذارد، به عنوان حجت خدا، پیغمبر خدا و موجودى که با عالم غیب پیوستگى و ارتباط دارد، پا مىگذارد. تکیهگاه کلام ائمۀ ما روى همین اصالت انسان است. به این معنا که اولین انسانى که روى زمین آمده است، از آن سنخ بوده و آخرین انسانى هم که روى زمین باشد، از همین تیپ خواهد بود و هیچگاه جهان انسانیت از موجودى که حامل روحِ «إِنِّی جاعِلٌ فِی الْأَرْضِ خَلِیفَةً»، باشد خالى نیست. (اصلاً محور مسئله این است.) سایر انسانها کأنه موجوداتى هستند فرع بر وجود چنین انسانى، و اگر چنین انسانى، نباشد انسانهاى دیگر هم هرگز نخواهند بود. اینچنین انسانى را «حجت خدا» تعبیر مىکنند.»[9]
مهمترین پیام این قسمت از داستان حضرت آدم (ع) (که در قرآن بازگو شده است)، این است که به علم با دید یک ارزش الهی نگاه شود و به عنوان محور کمال، مورد توجه هر انسان عاقل و مسلمان قرار گیرد و انسان، میراثبر واقعی جدش (آدم) در بهرهمندی از علم و معرفت شود تا بتواند همچون نیای خویش بر کرسی تعلیم فرشتگان تکیه زند و با اذن پروردگار، عالم کون را به تصرّف خویش در آورد. به قول ناصر خسرو:
درخت تو گر بار دانش بگیرد
به زیر آوری چرخ نیلوفری را
از اینرو ارزش فوق العادهای قائل است و قرآن رفعت درجۀ هر انسان را وابسته به ایمان و علم او دانسته و میفرماید: «یرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ؛ خدا [رتبه] کسانى از شما را که گرویده و کسانى را که دانشمندند [بر حسب] درجات، بلند گرداند و خدا به آنچه مىکنید آگاه است.»[10]
و خداوند پیامبر اسلام را به عنوان معلم بشریت معرفی کرده و فلسفۀ بعثتش را چنین بیان می کند که او معلم کتاب و حکمت است تا آیات حق را به مردم تعلیم دهد.[11]
و خود پیامبر اکرم(ص) نیز فرمود: « بالتعلیم ارسلت؛ من برای یاد دادن فرستاده شدهام.»[12]
آن حضرت، آموزش علم را برای هر مرد و زنی واجب دانسته و فرمود: « طلب العلم فریضة علی کل مسلم و مسلمة»،[13] زیرا در سایۀ علم است که انسان مسیر کمال را شناخته ، به سوی تعالی گام برمیدارد. علی(ع) فرمود: «علم و دانش را بیاموزید که آموختن آن حسنه و نیکى است و درس گفتن و یاد دادن آن تسبیح و منزّه و پاک دانستن خداى تعالى است و بحث و گفتوگوى از آن جهاد و کارزار در راه خداى متعال است و یاد دادنش براى کسى که آن را یاد ندارد، صدقه و بخشش است و آن انیس و همدم است در وحشت و ترسناکى و صاحب و یار است در تنهایى و سلاح و ابزار جنگ است بر دشمنان و آراستگى و خوبى دوستان است، خدا به وسیلۀ آن بلند میگرداند گروهایى را و آنان را در خیر و نیکى، پیشوایانى قرار میدهد که از آنان پیروى کنند، کارهایشان نگریسته مىشود (مردم کارهایشان را الگو قرار میدهند) و آثار و نشانههایشان را اقتباس کرده و از آن بهره میبرند. فرشتگان در دوستى ایشان راغباند، هنگام نماز خواندن آنان (براى میمنت و نیکى) بالهاشان را به ایشان میمالند، زیرا علم و دانش زندگى دلهاست، و روشنى دیدهها از کورى (جهل و نادانى) است و توانایى تنها از ضعف و ناتوانى است، خدا حامل و دارندۀ آن را در سراهاى نیکوکاران فرود مىآورد و مجالس و جایگاههاى اخیار و برگزیدگان را به او عطا نموده و میبخشد، بهوسیلۀ علم خدا اطاعت و فرمانبرى و عبادت و بندگى مىشود و بهسبب آن خدا شناخته و یگانه بودنش ثابت و پابرجا میگردد و به وسیلۀ آن خویشاوندان با هم وصل شده و پیوند برقرار میکنند و به وسیلۀ آن حلال و روا و حرام و ناروا شناخته مىشوند و علم پیشواى عقل است و عقل پیرو آن، خدا آن را به نیکبختان الهام نموده و در دلشان میاندازد و بدبختان را از آن محروم کرده و بىبهره مینماید.»[14]
مردى از انصار نزد پیغمبر(ص) آمده، گفت: اى رسول خدا هرگاه مُردهاى برای تشییع و مجلس عالم و دانشمندى مشاهده شود، کدام را بیشتر دوست داری که من در آن حاضر شوم (و از ثواب و پاداش آن بهرهمند شوم)؟ رسول خدا(ص) فرمود: «اگر براى جنازه و مرده کسى هست که او را همراهى کند و به خاک بسپارد، حاضر شدن در مجلس عالم برتر از حضور در تشییع هزار جنازه و عیادت و دیدار هزار بیمار و برپا ایستادن هزار شب (براى عبادت و بندگى) و روزه گرفتن هزار روز است و از هزار درهم (پول نقره) که به مستمندان و نیازمندان بخشیده شود و از هزار حجّ جز حجّ واجب و از هزار جنگ رفتن جز جنگ رفتن واجب که به وسیلۀ دارایى و جانت در راه خدا بجنگی و کجا برابرى میکند حضور در این جاها با حضور نزد عالم و دانشمند؟ آیا نمیدانى خدا بهوسیلۀ علم و دانش، اطاعت و پیروى و عبادت و بندگى مىشود؟ و خیر و نیکى دنیا و آخرت با علم و دانش است و شرّ و بدى دنیا و آخرت با جهل و نادانى؟»[15]
* * *
پینوشتها:
1. تفسیر تسنیم، ج 3 ص 162.
2. أنوار العرفان فی تفسیر القرآن، ج 1، ص 392.
3. أطیب البیان فی تفسیر القرآن، ج 1، ص 505.
4. تفسیر نمونه، ج 1، ص 176.
5 . تفسیر تسنیم، ج 3، ص 162.
6 . مجمع البيان، ج 1 ص 81 .
7. تفسير نمونه، ج 1، ص 176.
8 . مجموعه آثار استاد شهيد مطهرى، ج 4، ص 271.
9. همان، ج 4، ص 796.
10. مجادله (58) آيۀ 11.
11. آل عمران (3) آيۀ 164 و جمعه (62) آيۀ 2.
12. بحار الانوار، ج 1، ص 206.
13. همان، ص177.
14. همان، ص 167.
15. همان، ص 204.
ارزش فوق العادهای قائل است و قرآن رفعت درجۀ هر انسان را وابسته به ایمان و علم او دانسته و میفرماید: «یرْفَعِ اللَّهُ الَّذِینَ آمَنُوا مِنکمْ وَالَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ دَرَجَاتٍ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ خَبِیرٌ؛ خدا [رتبه] کسانى از شما را که گرویده و کسانى را که دانشمندند [بر حسب] درجات، بلند گرداند و خدا به آنچه مىکنید آگاه است.»
مهمترین پیام این قسمت از داستان حضرت آدم (ع) (که در قرآن بازگو شده است)، این است که به علم با دید یک ارزش الهی نگاه شود و به عنوان محور کمال، مورد توجه هر انسان عاقل و مسلمان قرار گیرد و انسان، میراثبر واقعی جدش (آدم) در بهرهمندی از علم و معرفت شود تا بتواند همچون نیای خویش بر کرسی تعلیم فرشتگان تکیه زند و با اذن پروردگار، عالم کون را به تصرّف خویش در آورد.
کلمۀ «تعلیم» در قرآن نیز به «تعلیم تکوینى» اطلاق شده است، به عنوان نمونه در سورۀ الرحمن، آیۀ 4 مىخوانیم: «علّمه البیان؛ خداوند بیان را به انسان آموخت»، بنابراین روشن است که این تعلیم را خداوند در مکتب آفرینش به انسان داده و معنى آن، همان استعداد و ویژگى فطرى است که در نهاد انسانها قرار داده تا بتوانند سخن بگویند.
***
از امام صادق(ع) سؤال شد که منظور از نامهایى که خدا به آدم آموخت چیست؟ فرمود: «نام زمینها، کوهها، درّهها، بیابانها و ...، در این هنگام نگاهش به فرشى که بر زمین گسترده شده بود و حضرت به روى آن قرار داشت افتاد و فرمود: حتى نام این فرش را نیز خدا به او آموخت».
***
علم اسما چیزى شبیه «علم لغات» نبوده است، بلکه مربوط به فلسفه و اسرار و کیفیات و خواص آنها بوده است، خداوند این علم را به آدم تعلیم کرد تا بتواند از مواهب مادى و معنوى این جهان در مسیر تکامل خویش بهره گیرد.
***
انسان کامل برای خلافت الهی، دارای خصوصیتی است که در فرشتگان نیست، چه او چیزهایی میداند که آنها نمیدانند و هر انسانی که عالمتر است، خلافت الهی را بهتر نمایان میسازد، البته هر علمی چنین ارزشی ندارد که معیار خلافت شود، بلکه علم به اسماست که چنین اثری دارد.