در کشورهاي اسلامي که اختلافات عقيدتي و مذهبي مانند شيعه و سني يا مذاهب کلامي اشعري[1] و معتزلي[2] وجود داشته، محور بحثها را همين اختلافهاي اعتقادي تشکيل ميداد و موضوع کتابهايي که در آن زمان و آن مناطق نوشته ميشد، تحقيق در اين زمينهها بوده است؛ چنانکه بيشتر مسائل کلامي در بين شيعه و سني، محاکمه بين اشعري و معتزلي است. تفکرات مادي پيشينهاي بسيار دارد و اعتقاد به روزگار و طبيعت از مدتها پيش مطرح بوده است.
از ويژگيهاي تفکر معاصر، آشکار شدن انديشههاي مارکسيستي[3] است که گونهاي
[1] در حدود اواخر قرن سوم و اوائل قرن چهارم هجري، ابوالحسن اشعري (متوفي در حدود سال 330 هجري) که سالها نزد قاضي عبدالجبار معتزلي مکتب اعتزال را فراگرفته و در آن صاحبنظر شده بود، از اين مرام روي گردانيد و به مذهب اهل السنه گراييد و چون داراي نبوغ و ابتکار بود و از سويي به مکتب اعتزال مجهّز گرديده بود، همه اصول اهل السنه را بر پايه استدلال خاصي بنا نهاد و آن را به صورت يک مکتب درآورد. بدين گونه اشاعره بهوجود آمدند که کلام و تکلم را جايز ميشمارند (ر.ك: مرتضي مطهري، آشنايي با علوم اسلامي، ج 2). [2] نهضت معتزله در اواخر قرن اول هجري، يا اوايل قرن دوم هجري شکل گرفت. معتزله پنج مسئله را از اصول اعتزال ميشمارند:
الف) توحيد؛ يعني عدم تکثر ذات و صفات.
ب) عدل؛ يعني خداوند عادل است و ظلم نميکند.
ج) وعد و وعيد؛ يعني خداوند به بندگانش وعده پاداش اطاعت و وعيد کيفر معصيت داده است و اين دو تخلفبردار نخواهد بود.
د) منزلت بين المنزلتين؛ يعني فاسق (مرتکب گناهان کبيره) نه مؤمن است و نه کافر، فسق حالتي است بين کفر و ايمان.
ه ) امر به معروف و نهي از منکر؛ معتزله عقيده دارند راه شناخت معروف و منکر منحصر به شرع نيست و عقل در تشخيص اين اصل مؤثر است و مشروط به وجود امام نميباشد و تنها برخي مراتب آن توسط امام اجرا ميشود (ر.ك: همان).
[3] مارکسيسم (Marxism) نظريهاي است در باب چگونگي تحول زندگي اجتماعي ـ تاريخي انسان و قانونهاي حاکم بر آن که کارل مارکس (1818ـ 1883م) فيلسوف و جامعهشناس آلماني و فردريش انگلس (1825ـ1895 م) آن را بنيان گذاشتند. انديشههاي مارکس در متن جنبش کارگري و سوسياليستي که در نيمه دوم قرن نوزدهم ميلادي به صورت يکي از مهمترين نيروهاي سياسي در غرب درآمده بود، پديدار شد.
مارکس مفاهيمي چون ديالکتيک، از خود بيگانگي، وحدت منطق و ديالکتيک و معرفت، آزادي به عنوان ضرورتي درک شده، نقش ابزارهاي توليد در تکامل بشري، تقابل بين ثروت و فقر، تعريف قانون و قانونمندي در روند تکامل را از فلسفه هگل وام گرفته است. در حقيقت مارکس واضع ماترياليسم ديالکتيک در برابر ايدهآليسم ديالکتيک هگل است؛ با اين تفاوت که مارکس به جاي عنصر ايدهآليسم هگل، عامل اقتصادي را پايه حوادث تاريخ بشر ميداند.
از نظر مارکس تاريخ بشري يک فرايند طبيعي است که ريشه در نيازهاي مادي بشر دارد و بين مناسبات اجتماعي با نيروهاي توليد ارتباط محکمي برقرار است.
مارکس سه نوع نظام مالکيت را براي سه دوره مشخص ميکند: کمون اوليه، مرحله طبقاتي (بردهداري، تمرکز قدرت، فئودالي و سرمايهداري) و کمون ثانويه که از بطن سرمايهداري پديد ميآيد. وي براي دوره انتقالي از سرمايهداري به سوسياليسم يک مرحله مياني با عنوان ديکتاتوري پرولتاريا را در نظر گرفته که طي آن طبقه کارگر با برقرار کردن ديکتاتوري خود ديگر طبقات اجتماعي را حذف ميکند و پس از برقراري نظام سوسياليستي، تمام افراد جامعه به کارگران تبديل ميشوند.
در قرن بيستم ميلادي مارکسيسم، يکي از جنبشهاي فکري و ايدئولوژيک مطرح شد. وقوع انقلابهاي کمونيستي در روسيه، چين، امريکاي مرکزي و جنوبي از اثرات مهم اين انديشههاي الحادي ميباشد (حسن عليزاده، فرهنگ علوم سياسي).