انسان بايد با بندگى خاضعانه همان حالت «أَنَا رَبُّكُمُ الأَْعْلى»[1] كه در باطنش وجود دارد و گاه به صورتى بسيار ضعيف، و گاه واضح و روشن ديده مىشود، از درون خود بزدايد.
امروز بعضى از روشنفكران غربزده دوران تكليف را پايان يافته تلقى مىكنند و معتقدند ما بايد حقمان را از همه «حتى از خدا» بگيريم. آنان مىگويند كلمه «عبد» به فرهنگ جاهلى كه دوران رواجِ بردهدارى بوده، مربوط مىشود و امروز «عبد» وجود ندارد و انسان موجود نيرومند و توانايى است كه بايد از خدا و ديگران حق خود را باز ستانَد.
طرز تفكر دشمن همين است: خدا يكى، من هم يكى؛ يعنى «من» در برابر خالق هستى حق عرضاندام دارم و مىتوانم خود را چيزى به حساب بياورم. حالا اگر اسلام بخواهد «روح بندگى» را ـ كه آمادگى پذيرش تعاليم وحى و سرانجام قرار گرفتن در مسير سعادت را به دنبال دارد ـ در انسان زنده كند و زمينه را براى نيل او به درجات بلند كمال انسانى مهيا سازد، بايد با «روح تكبر» كه بزرگترين مانع اين هدف والاست، به مبارزه برخيزد.
آرى اين قرآن كريم است كه خطر هواپرستى را به زيبايى ترسيم و سرنوشت آن را عدم امكان بهرهورى حتى از نور پاك هدايت پيامبر گرامى اسلام(صلى الله عليه وآله) ذكر فرموده است:
بزرگپيشواى اهل تقوا(عليه السلام)، در اين فراز از كلام روحافزاى خويش، به
[1] سخن نارواى فرعون. نازعات (79)، 24. [2] فرقان (25)، 43: آيا مىبينى كسى را كه هواى نفس خويش را معبود خود قرار داده است؟ پس (در چنين وضعيتى، حتى) تو مىتوانى وكيل او باشى (و به دفاع از وى برخيزى)؟