«در جهنم كوهى است كه آن را «سكران» مىنامند و در پايين كوه، وادىاى هست كه آن را «غضبان» مىگويند؛ زيرا از غضب الاهى افروخته شده است. در آن وادى چاهى هست كه صد سال راه عمق آن است و در آن چاه تابوتهايى از آتش هست و در آن تابوتها، صندوقها، جامهها، زنجيرها و غلهايى از آتش است».
چون حضرت يحيى اينها را شنيد، سر برداشت و فرياد برآورد: «واغفلتاه! چه بسيار غافليم از سكران». پس برخاست و متحيرانه متوجه بيابان شد. حضرت زكريا از مجلس برخاست و به نزد مادر يحيى رفت و فرمود: يحيى را طلب كن كه مىترسم او را جز بعد از مرگش نبينى. مادر يحيى در طلب او بيرون رفت تا به جمعى از بنىاسرائيل رسيد. ايشان از او پرسيدند: اى مادر يحيى! به كجا مىروى؟ گفت: به دنبال فرزندم، يحيى مىروم كه نام آتش جهنم شنيده و رو به صحرا رفته است. پس رفت تا به چوپانى رسيد. از او پرسيد: آيا جوانى را با چنين ويژگى و صفتى ديدى؟ گفت: بله، يحيى را مىخواهى؟ گفت: بلى. گفت: اكنون او را در فلان عقبه ترك كردم كه پاهايش در رطوبت حاصل از آب جارى از ديدگانش فرو رفته بود و سر به سوى آسمان بلند كرده مىگفت: به عزت و جلال تو اى مولاى من، كه آب سرد نخواهم چشيد تا منزلت و مكان خود را نزد تو ببينم. چون مادر به او رسيد و نظرش بر وى افتاد، به نزديك او رفت و سرش را در دامن خود نهاد و او را به خدا سوگند داد كه با او به خانه برگردد. پس همراه مادر به خانه برگشت.[1]
[1] محمدباقر مجلسى، حياة القلوب، قم، انتشارات سرور، ج 2، ص 1050 ـ 1049.