حضرت مشغول صحبت بود بسيار با ادب و احترام با امام هفتم(عليه السلام) برخورد مىكرد. هنگام خداحافظى نيز از تخت خود به زير آمد و با تعظيم و احترامى عجيب آن حضرت را مشايعت كرد. سپس به من و امين و مؤتمن اشاره كرد كه تا هنگام خروج حضرت از قصر، ايشان را همراهى كنيم و ركاب آن حضرت را بگيريم تا بر مركب سوار شوند!
مأمون مىگويد هنگامى كه حضرت تشريف بردند و مجلس خلوت شد، من از پدرم سؤال كردم: اين شخص چه كسى بود؟ تا به حال چنين احترامى از شما نسبت به كسى نديده بوديم! در شأن ما نبود كه در مقابل يك نفر تا اين حد خود را كوچك كنيم و او را اينگونه احترام و مشايعت نماييم!
هارون گفت: من اگر در ظاهر امام مردم هستم و بر آنها حكومت مىكنم، با زور و قدرت شمشير به اين مقام رسيدهام، اما امام واقعى و برحق، اين شخص، يعنى موسى بن جعفر(عليهما السلام) است! پسرم، اين شخص از من و هر كس ديگرى به مقام خلافت رسولالله(صلى الله عليه وآله) شايستهتر است! اما در عين حال بدان كه قسم به خدا اگر تو كه فرزندم هستى در امر خلافت با من درافتى و نزاع كنى، چشمانت را از كاسه بيرون خواهم آورد! چرا كه مُلك و پادشاهى عقيم است.[1]
از اينرو مسأله دشمنى بنىاميه و بنىعباس با اهلبيت(عليهم السلام) اختلاف خانوادگى و قبيلهاى نبود كه بخواهند با بنىهاشم عداوت بورزند. صحبت بر سر اين بود كه اهلبيت(عليهم السلام) مىخواستند اسلام در جامعه پياده شود و آن كس متصدى خلافت مسلمين و اداره امور آنها باشد كه خداى متعال او را تعيين كرده و به او اجازه داده است. در مقابل، بنىاميه و بنىالعباس مىخواستند به نام خلافت و جانشينى پيامبر(صلى الله عليه وآله) به هوا و هوسها و مطامع دنيوى خود برسند.
[1] ر.ك: بحارالانوار، ج 48، باب 6، روايت 4، ص 121.