براي اينکه بدانيم آيا واقعيت عيني همان است که مفاهيم ماهوي از آن حکايت ميکنند، يا اينکه ماهيات تنها نمايانگر حدود و قالبهاي واقعيتهاي خارجي هستند و آنچه حکايت از ذات واقعيت و محتواي قالبهاي مفهومي آنها ميکند، مفهوم وجود است که عنواني براي خود واقعيت بهشمار ميرود و ذهن بهوسيله آن، متوجه ذات واقعيت ميگردد، و بهعبارتديگر، براي اينکه بدانيم ماهيت اصيل است يا وجود، راههاي مختلفي وجود دارد که سادهترين آنها تأمل دربارهٔ خود اين مفاهيم و مفاد آنهاست.
هنگامي که يک مفهوم ماهوي مانند مفهوم «انسان» را مورد دقت قرار ميدهيم، ميبينيم که اين مفهوم هرچند بر تعدادي از موجودات خارجي اطلاق ميشود و قابل حمل بر آنهاست، حملي که در عرف محاوره، حقيقي و بدون تجوز تلقي ميگردد، ولي اين مفهوم بهگونهاي است که ميتوان وجود را از آن سلب کرد، بدون اينکه تغييري در مفاد آن حاصل شود. اين همان مطلبي است که فلاسفه بر آن اتفاق دارند که ماهيت از آن جهت که ماهيت است، نه موجود است و نه معدوم، يعني نه اقتضاي وجود دارد و نه اقتضاي عدم (الماهيّهٔ من حيث هي هي ليست إلاّ هي، لا موجودهٔ ولا معدومهٔ) و به همين جهت است که هم موضوع براي وجود واقع ميشود، و هم براي عدم. پس ماهيت بهخوديخود نميتواند نمايانگر واقعيت خارجي باشد، وگرنه حمل «معدوم» بر آن، نظير حمل يکي از نقيضين بر ديگري ميبود، چنانکه حمل عدم بر وجود چنين است.
شاهد ديگر بر اينکه ماهيت نمايانگر واقعيت عيني نيست، اين است که براي حکايت از