شوند. اين دو ويژگي، مربوط به حيثيت مرآتيت و مفهوميت آنهاست، ولي همين مفاهيم کلي، داراي حيثيت ديگري هستند و آن عبارت است از حيثيت «وجود» آنها در ذهن و از اين نظر، مانند وجود مفاهيم جزئي و مانند وجودهاي خارج از ذهن، اموري «شخصي» بهشمار ميروند، چنانکه در درس چهاردهم گفته شد.
آن دسته از مفاهيم کلي که مصداق خارجي دارند و به اصطلاح اتصافشان خارجي است نيز بر دو دسته تقسيم ميشوند: يک دسته مفاهيمي که بهمنزلهٔ قالبهايي براي امور يکساني هستند و حدود ماهوي آنها را مشخص ميسازند (مفاهيم ماهوي)، و ديگري مفاهيمي که از اصل هستي و روابط وجودي و نيز از نقص و امور عدمي حکايت ميکنند و نمايشگر ماهيت خاصي نيستند (مفاهيم فلسفي). دستهٔ اول طبعاً ماهيت مشترک بين افراد، و به عبارت ديگر حدود يکسان موجودات را نشان ميدهند، اما دستهٔ دوم چنين شأني را ندارند و چون انتزاع آنها مرهون ديدگاه عقلي خاصي است و به اصطلاح عروضشان ذهني است، صدق آنها بر موارد متعدد نشانهٔ وحدت ديدگاهي است که عقل دربارهٔ آنها دارد، هرچند از نظر ماهيت و حدود وجودي مختلف باشند، مانند مفهوم علت که هم بر امور مادي صدق ميکند و هم بر امور مجرد که اختلاف ماهوي با آنها دارند.
البته انتزاع مفهوم «علت» از امور مختلفالحقيقه، گزاف و بيحساب نيست، اما نميتواند وحدت مفهومي آن، دليل وحدت حقيقت مصاديق باشد و کافي است که همه آنها در اين جهت شريک باشند که موجود ديگري بر آنها توقف دارد؛ جهتي که با التفات عقل تعيّن مييابد. براي اينکه اينگونه جهات عقلي با جهات خارجي و حدود وجودي اشتباه نشوند، بهتر اين است که اصطلاح «انحا و شئون وجودي» را بهجاي «حدود وجودي» دربارهٔ آنها بهکار ببريم و مثلاً بگوييم وحدت مفهوم علت، نشانهٔ اشتراک نحوهٔ وجود، يا اشتراک چند موجود در شأن واحدي است، يعني همه آنها در اين جهت شريکاند که در موجود ديگري تأثير ميکنند يا وجود ديگري وابسته به آنهاست.
همچنين کثرت مفاهيم فلسفي، يا تعدد مفاهيم ماهوي و فلسفي در موردي، دليل