واضح است که سروکار عقل همواره با مفاهيم است و هرجا فکر و انديشهاي تحقق يابد يا تعقل و استدلالي انجام گيرد، مفاهيم ذهني نقش ابزارهاي ضروري و جانشينناپذير را ايفا ميکنند. حتي علوم حضوري هنگامي ميتوانند در فکر و استدلال مورد بهرهبرداري قرار گيرند که مفاهيم ذهني از آنها گرفته شود، و حتي هنگامي که به «وجود عيني و خارجي» اشاره ميکنيم و توجه ذهن را به ماوراي خودش معطوف ميداريم، باز هم از مفاهيم «عيني» و «خارجي» استفاده ميکنيم؛ مفاهيمي که نقش آينه و مرآت يا سمبول و علامت را براي حقايق عيني بازي ميکنند.
ولي بهکار گرفتن مفاهيم در افکار و استدلالها، هميشه و در همه علوم عقلي يکسان نيست. اختلاف استفاده از مفاهيم از سويي به تفاوت ذاتي خود مفاهيم برميگردد، مانند اختلافي که بين مفاهيم ماهوي و فلسفي و منطقي وجود دارد و ويژگي هر دسته از آنها موجب اختصاص به شاخهٔ معيني از علوم ميشود، و از سوي ديگر به کيفيت بهکار گرفتن مفاهيم و چگونگي التفات و توجه ذهن به آنها مربوط ميگردد؛ مثلاً مفهوم «کلي» را نميتوان مرآت و نشانهاي براي امور خارجي و عيني قرار داد؛ زيرا اشياء و اشخاص خارجي هميشه بهصورت «شخصي» موجود ميشوند و ممکن نيست يک موجود خارجي با وصف «کليت» تحقق يابد، و اين همان مطلبي است که فلاسفه ميگويند «وجود مساوق با تشخص است». پس عدم استفاده از مفهوم «کلي» به عنوان مرآت و علامتي براي امور خارجي، مربوط به ويژگي ذاتي خود اين مفهوم است که مانند ساير معقولات منطقي فقط دربارهٔ مفاهيم ذهني ديگر ميتواند بهکار رود، برخلاف مفاهيم ماهوي و فلسفي که به شکلي ميتوانند از امور خارجي حکايت کنند. اين مفاهيم چنانکه در مبحث شناختشناسي دانستيم به دو دسته (کلي و جزئي) تقسيم ميشوند. مفاهيم جزئي همواره آينهاي براي اشياء و اشخاص خاصي هستند و توان حکايت از غير از مصاديق مشخص خودشان را ندارند، برعکس مفاهيم کلي که ميتوانند مرآت براي اشياء بيشماري واقع