پرحجمي است که سخنان هر صاحبنظري جداگانه نقل و بررسي شود و چنين کاري با وضع اين کتاب مناسب نيست. ازاينرو به نقد مختصري از اصل نظرات، بدون در نظر گرفتن ويژگيهاي هر قول بسنده ميکنيم.
نقد
1. فرض اينکه عقل از آغاز وجود داراي مفاهيم خاصي باشد و با آنها سرشته شده باشد، يا پس از چندي خودبهخود و بدون تأثير هيچ عامل ديگري به درک آنها نائل شود، فرض قابل قبولي نيست و وجدان هر انسان آگاهي آن را تکذيب ميکند؛ خواه مفاهيم مفروض، مربوط به ماديات باشند يا مربوط به مجردات و يا قابل صدق بر هر دو دسته.
2. با فرض اينکه يک سلسله مفاهيم لازمهٔ سرشت و فطرت عقل باشد، نميتوان واقعنمايي آنها را اثبات کرد و حداکثر ميتوان گفت که فلان مطلب، مقتضاي فطرت عقل است و جاي چنين احتمالي باقي ميماند که اگر عقل طور ديگري آفريده شده بود، مطالب را بهگونهاي ديگر درک ميکرد.
براي جبران اين نقيصه است که دکارت به حکمت خدا تمسک ميکند و ميگويد اگر خدا اين مفاهيم را برخلاف واقع و حقيقت در سرشت عقل نهاده بود، لازمهاش اين بود که فريبکار باشد.
ولي روشن است که صفات خداي متعالي و عدم فريبکاري او هم بايد با دليل عقلي اثبات شود و اگر ادراک عقلي ضمانت صحتي نداشته باشد، اساس اين دليل هم فرو ميريزد، و تضمين صحت آن از راه دليل، مستلزم دور است.
3. و اما فرض اينکه مفاهيم عقلي از تغيير شکل صورتهاي حسي پديد ميآيد، مستلزم اين است که صورتي که تغيير شکل مييابد و تبديل به مفهوم عقل ميشود، ديگر به شکل اولش باقي نماند، در حالي که ميبينيم همراه و همزمان با پيدايش مفاهيم کلي در ذهن، صورتهاي حسي و خيالي هم به حال خودشان باقي هستند. افزون بر اين، تغيير