نوميناليستها براي انکار واقعيت مفاهيم کلي، به شبههاي تمسک کردهاند و آن اين است که هر مفهومي در هر ذهني تحقق يابد، يک مفهوم مشخص و خاصي است که با مفاهيمي از همان قبيل که در اذهان ديگر تحقق مييابد مغايرت دارد و حتي يک شخص، وقتي بار ديگر همان مفهوم را تصور کند، مفهوم ديگري خواهد بود. پس چگونه ميتوان گفت که مفهوم کلي با وصف کليت و وحدت، در ذهن تحقق مييابد.
منشأ اين شبهه خلط بين حيثيت مفهوم و حيثيت وجود، و به ديگر سخن خلط بين احکام منطقي و احکام فلسفي است. ما هم شک نداريم که هر مفهومي از آن جهت که وجودي دارد، متشخص است و به قول فلاسفه «وجود، مساوق با تشخص است» و هنگامي که بار ديگر تصور شد، وجود ديگري خواهد داشت، ولي کليت و وحدت مفهومي آن به لحاظ وجودش نيست بلکه به لحاظ حيثيت مفهومي آن است؛ يعني همان حيثيت نشانگري آن، نسبت به افراد و مصاديق متعدد.
به عبارت ديگر، ذهن ما هنگامي که مفهومي را با نظر آلي و مرآتي (و نه استقلالي) مينگرد، و قابليت انطباق آن را بر مصاديق متعدد ميآزمايد، صفت کلي را از آن انتزاع ميکند؛ بهخلاف هنگامي که وجود آن را در ذهن ملاحظه ميکند که امري شخصي است.
بررسي نظريات ديگر
کساني که پنداشتهاند مفهوم کلي عبارت است از تصور جزئي مبهم، و لفظ کلي براي همان صورت رنگپريده و گشاد وضع شده است، ايشان هم نتوانستهاند حقيقت کليت را دريابند. بهترين راه براي روشن کردن اشتباه ايشان، توجه دادن به مفاهيمي است که يا اصلاً مصداق حقيقي در خارج ندارند، مانند مفهوم معدوم و محال، و يا مصداق مادي و محسوسي ندارند، مانند مفهوم خدا و فرشته و روح، و يا هم بر مصاديق مادي قابل انطباقاند و هم بر مصاديق مجرد، مانند مفهوم علت و معلول؛ زيرا دربارهٔ چنين مفاهيمي