من ملك بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خرابآبادم 45
من مىخورم و هر آنكه او اهل بود
مىخوردن من به نزد او سهل بود 210 (2 بيت)
من و تو عارض ذات وجوديم
مشبّكهاى مرآت وجوديم 44
مىخوردن من حق ز ازل مىدانست
گر مى نخورم علم خدا جهل بود 30
نه آنچنان به تو مشغولم اى فرشته سير
كه ياد خويشتنم در ضمير مىآيد 55 (2 بيت)
و ليست أيضا أثّرت الّا بأن
منفعل منها بوضع اقترن 87
هر آن كو ز دانش برد توشهاى
جهانى است بنشسته در گوشهاى 130، 166
همه جور من از بلغاريان است
كز آن آهم همى بايد كشيدن 351 (5 بيت)
يكى گفتش كه اى گمگشته فرزند
كه اى روشن ضمير پير خردمند 159 (4 بيت)