4- از رگزنى كه امام جواد عليه السلام در عهد مأمون او را طلبيد،
روايت كردهاند كه گفت: آنحضرت به من فرمود: رگ زاهر مرا بزن.
رگزن گفت: من چنين رگى نمىشناسم و اسم آن را هم نشنيدهام.
امام آن رگ را به وى نشان داد. چون رگزن، رگ آنحضرت را زد خون زردى
جارى شد و تشت پرگشت.
سپس آنحضرت فرمود: رگ را بگير و انگاه فرمود تشت را خالى كند. سپس
دستور داد رگ را رها كند. آنگاه خون ديگرى بيرون آمد.
امام فرمود: حالا آن را ببند. چون دست امام را بست فرمود صد دينار به
او بدهند. مرد پولها را گرفت و نزد يوحنا پسر بختشيوع آمد و سخن امام عليه السلام
را براى او بازگو كرد.
يوحنا گفت: به خدا سوگند من نام اين رگ را در طب نشنيدهام امّا فلان
اسقف هست كه سال بسيارى بر او گذشته، بگذار نزد او برويم شايد كه او بداند. و گرنه
ما كسى را نداريم كه از اين امر مطّلع باشد. هر دو نزد آن اسقف رفته ماجرا را براى
او نقل كردند.
اسقف مدّتى سر به زير افكند و آنگاه گفت: بعيد نيست كه اين مرد
پيامبر و يا از نسل پيامبرى باشد.
بدينسان راويان احاديث از ائمه عليهم السلام امور شگفتى را نقل
مىكنند امّا از كار خدا چه شگفت كه هرگاه بخواهد مىتواند علم و معرفت و قدرت