اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 365
شهادت سنگ و درخت به امامت امام باقر
زراره از امام باقر علیهالسلام سؤال میکند دین حنیف چیست؟ حضرت فرمود:
فطرت است، فطرتی که خداوند در نهاد تمام افراد بشر آفریده است. خداوند
انسان را با فطرت معرفت خویش خلق کرده است. ابوبصیر از امام صادق
علیهالسلام نقل میکند که فرمود: پدر بزرگوارم امام محمد باقر علیهالسلام
با زید بن الحسن در حال صحبت بودند. زید ابنحسن میگفت: من به میراث
رسالت و امامت سزاوارترم زیرا من پسر حسن بن علی هستم و تو پسر علی
ابنالحسین، نسب من به رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم نزدیکتر از
شماست لذا درع و دراعه و شمشیر حضرت رسالت را به من تسلیم کن در غیر این
صورت تشخیص این موضوع در حضور قاضی انجام خواهد شد و عمویم زید بن علی بن
الحسین وقتی این سخنان را شنید بسیار خشمناک و ناراحت شد و گفت: جواب
برادرم محمد بن علی با من است به آنچه ادعا میکنی. سپس زید بن الحسن عمویم
را نزد قاضی برد. قاضی به عمویم گفت: یابن الجثیه، وقتی عمویم از او این
سخن را شنید گفت: بد خصومتی و مجادله ناخوشی است که در آن ذکر امهات
میگذرد (نام مادران برده میشود) سوگند به خدا و رسول او که بعد از این تا
زنده هستم به هیچ وجه با تو صحبت نخواهم کرد و به عنوان اعتراض از آن مجلس
برخاست و چون نگاهش به پدرم افتاد گفت: ای برادر قسم یاد کردم که بعد از
این با زید بن الحسن سخن نگویم و با او ترک مخاصمه نمایم. گفت:ای برادر، من
از جواب او عاجز نیستم اگر تو قسم یاد نمودی من از آنچه کردهای آزرده
خاطر نیستم. وقتی عمویم این سخن را شنید غنیمت دانست و زید بن الحسن گفت:
اختلاف من با محمد بن علی است و با برادرش هیچ اختلافی ندارم بعد از آن
شخصی را نزد پدرم فرستاد و گفت: شما به ناچار باید با من نزد قاضی وقت
بیایی. سپس زید بن الحسن به ناچار در خانه پدرم آمد و برای آمدن پدرم نزد
قاضی اصرار زیادی کرد. وقتی پدرم نگاهش به زید افتاد فرمود: ای زید تو
دختری داری که شش ماهه است ولادت او را پنهان نگه داشتهای اگر او به سخن
در آید و شهادت دهد که من بر حق و سزاوار به امامتم از ادعای خود دست
برمیداری؟ گفت: بلی، قسم یاد میکنم که اگر دخترم به سخن درآید و بر
حقانیت شما شهادت دهد من از ادعای خود دست برمیدارم سپس کودک را آوردند
حضرت به کودک فرمود: ای سکینه به فرمان الهی سخن بگو و به آنچه میدانی حق
است شهادت بده، سکینه برخاست و رو به یزید بن حسن نمود و گفت: ای زید تو
ظالم هستی و محمد بن علی علیهالسلام مظلوم و اولی و أحق است اگر شر خود را
از او کم نکنی و ترک ادعای بیهوده خود ننمایی به زودی اجل رشته حیات تو را
قطع خواهد کرد. زید از اثر سخن سکینه بسیار متأثر و منفعل شد و گفت: ادعای
خود را ترک نمودم و پدر بزرگوارم دست زید را گرفت و فرمود: ای زید اگر این
سنگ که روی آن نشستهای به سخن درآید و بر حقیقت من و بطلان ادعای تو
شهادت دهد قبول میکنی؟ گفت: بلی پدرم به آن سنگ اشاره نمود و فرمود به
فرمان الهی سخن بگو، سنگ به حرکت در آمد به طوری که زید نتوانست روی سنگ
آرام بنشیند و بعد به سخن آمد و گفت: ای زید تو در این ادعا ظالم هستی و حق
با محمد بن علی است و اگر تو از این ادعا دست برنداری به زودی کشته خواهی
شد. زید از شنیدن سخن سنگ بیهوش شد و بعد از ساعتی به هوش آمد و گفت:
ادعایی ندارم و از آنچه گفته بودم پشیمان شدم. پدرم باز دست زید را گرفت و
اشاره به درختی نمود و فرمود: ای زید اگر آن درخت حرکت کند و نزد تو بیاید و
بر حقانیت من شهادت دهد از ادعای خود دست برمیداری؟ زید گفت: بلی. پدرم
به آن درخت اشاره فرمود: درخت به اذن الهی جلو آمد و روی سر زید سایه
افکند و گفت: ای زید تو بر محمد بن علی علیهالسلام ظلم میکنی و اگر ادعای
بیهوده خود را ترک نکنی به زودی کشته میشوی زید پس از شنیدن سخن درخت رعب
و وحشت زیادی بر او غلبه کرد و قسمهای زیاد و شدیدی یاد کرد و گفت: دیگر
به هیچ وجه معترض امام محمد باقر علیهالسلام نشود و همان روز زید عازم
دمشق شد و در آن زمان عبدالملک بن مروان والی شام بود و زید به مجلس
عبدالملک بن مروان رفت. او از زید پرسید که از کجا میآیی؟ و چه خبر داری؟
گفت: ای ملک از مدینه میآیم و تو را خبر میدهم به ساحر و کذابی که دفع آن
به تو واجب است و سخن گفتن سکینه و سنگ و درخت را برای ملک نقل کرد و گفت:
در این زمان مانند این ساحر را هیچ کس ندیده و نشنیده است. عبدالملک بن
مروان به والی مدینه نوشت که به محض اینکه نامه من به دست تو رسید محمد بن
علی را باز داشت و نزد من بفرست و بعد از ارسال نامه عبدالملک به زید بن
الحسن گفت: اگر من تو را به قتل محمد بن علی رخصت بدهم او را به قتل
میرسانی گفت: بلی، بلافاصله او را به قتل میرسانم. اما وقتی نامه
عبدالملک به والی مدینه رسید در جواب نوشت که مرا قدرت مخالفت با امام محمد
باقر علیهالسلام نیست و لیکن مصلحت دولت شما را در آن میبینم و از روی
اخلاص به عرض میرسانم آن کسی را که شما دستور باز داشت و فرستادن او را
دادهاید یقین بدانید که امروز در روی زمین از او عابدتر و متقیتر نیست و
همیشه در محراب عبادت نشسته و او را با اهل دنیا الفتی نیست و وقتی شروع به
تلاوت کلام الله مینماید و حوش و طیور بر صدای خوش او که صدای داود است
انس میگیرند و علمای زمان در هر مسئلهای که دچار مشکل میشوند به او روی
میآورند او در همه حال دل به درگاه الهی بسته و در جمیع احوال در مکان صدق
نشسته و از کمال حیا چشم بر روی کسی نگشاید و از نهایت حلم با کسی خشم
نمیگیرد از آنجا که کمال دولتخواهی من با امیرالمؤمنین است آزار این چنین
شخصی را صلاح دولت شما نمیبینم و وقتی جواب نامه والی مدینه به عبدالملک
بن مروان در شام رسید آن را خواند و خیلی خوشحال شد و فهمید که آنچه والی
مدینه نوشته از روی خیرخواهی و به مصلحت اوست بعد از آن زید بن الحسن نیز
نامه والی مدینه را خواند گفت: محمد بن علی او را از مال دنیا از خود راضی
کرده است. عبدالملک مروان گفت: آنچه میگویی بر من معلوم نیست اگر چیزی غیر
از اینها میدانی بگو. گفت: بلی میدانم سلاح و شمشیر و زره و خاتم و عصا
و سایر وسایل... پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم نزد محمد بن علی است از
او طلب کن اگر ارسال نکرد بهانهای بهتر از این برای قتلش پیدا نمیکنی.
پس عبدالملک نامه دیگری به والی مدینه نوشت که هزار درهم خدمت محمد بن علی
ببر و از طرف من سلام برسان و آنچه از حضرت پیامبر صلی الله علیه و آله و
سلم نزد اوست طلب کن و برای من بفرست وقتی نامه عبدالملک به والی مدینه
رسید به خدمت امام محمد باقر علیهالسلام آمد و آنچه عبدالملک نوشته بود
عمل کرد و هزار درهم نزد پدرم آورد و حضرت سه روز مهلت درخواست کرد و بعد
از آن شمشیر و درعی و خاتمی با چند چیز دیگر برای والی مدینه فرستاد و والی
مدینه برای عبدالملک ارسال کرد و عبدالملک از ارسال آنها خیلی خوشحال شد و
زید بن الحسن را احضار کرده و آن وسائل را به او نشان داد او گفت: والله
که از اسباب رسول الله چیزی برای تو نفرستاده است وقتی عبدالملک این سخن را
شنید خیلی خشمناک شد و نامهای به پدرم نوشت که مال مرا گرفتی و آنچه
خواسته بودم نفرستادی؟ در جواب مرقوم فرمود: آنچه نزد من بود ارسال کردم
میخواهی قبول کن میخواهی قبول نکن. سپس عبدالملک پدرم را تصدیق کرد و اهل
شام را دعوت کرد و با نشان دادن آن وسائل به آنها تفاخر میکرد و وقتی از
آن مجلس برخاست دستور داد زید بن الحسن را زنجیر کردند و گفت: نمیخواهم
خون یکی از اولاد ابوطالب به دست من ریخته شود و الا تو را به بدترین صورت
به قتل میرسانیدم و زید را دست بسته به مدینه فرستاد و نامهای به پدرم
نوشت با این مضمون که پسر عمویتان را خدمت شما فرستادم تا او را خوب ادب
نمایید شاید که از کارهای قبیح و حرفهای شرمآور دست بردارد و هنگامی که
زید را به نزد پدر بزرگوارم آوردند. پدرم فرمود: ای وای بر تو ای زید بسیار
اعمال ناپسندیده از تو ظاهر شده و ابواب ناخشنودی به روی خود گشودی و هم
اکنون آنچه از سکینه و سنگ و درخت شنیدی. به زودی تحقق میابد و قابض ارواح
به سوی تو خواهد شتافت و سپس دستور داد غل و زنجیر از دست و پای زید بن
الحسن باز کردند و به حال خودش گذاشتند و چند روزی گذشت مرضی دردناک بر زید
بن الحسن عارض شد به طوری که هذیان میگفت و در همین بیماری بود که شربت
وفات و جرعه ممات را چشید.
[~hr~]منبع: معجزات امام محمد باقر؛ حبیب الله اکبرپور؛ الف چاپ اول 1382.
اسم الکتاب : دانشنامه امام باقر علیه السلام المؤلف : جمعی از نویسندگان الجزء : 1 صفحة : 365